در جادهای راه میرفتم که تا بینهایت امتداد داشت و خالی از هر جنبندهای. سمت چپ و راست جاده تا بینهایت شورهزار بود و وقتی مینشستی تا از زاویهی پایین انتهای این شورهزار را ببینی، آسمانی را میدیدی که انگار در انتها چسبیده است به زمین. روبهرویم خورشید بود که داشت غروب میکرد و آسمان به سرخی میزد. هوا گرم بود و نرمه بادی در غروب (اگرچه اندکی نسبت به ساعات ظهر خنک شده بود)، اما سوز داشت. اکیپی که تا چند دقیقهی قبلتر پیرامون من بودند، اینک رفته بودند. نزدیک به یک کیلومتر و شاید اندکی کمتر تنهایی راه میرفتم. همانموقع ضمن اینکه به تنهایی و تکافتادگی شخصیت «سامی» بیشتر فکر میکردم، این موضوع هم به ذهنم رسید که هر فیلمسازی باید فکر کند که بعد از اتمام یک فیلم، اوست که باید بهتنهایی کنار اثرش باشد. پرسشها و نقدهای مثبت و منفی سمت اوست و نه دیگری. درواقع او تنهایی را پس از ساخت فیلمش برای خودش عملا رقم میزند (چندان که دشمنان فراوانی با او رخبهرخ که نه، بل، از پشت و در سایه سعی در زمینگیر کردنش خواهند داشت). درعینحال آموزهی «آندری تارکوفسکی» به فیلمسازان جوان مبنی بر اینکه از هر فرصتی استفاده کنند تا تنها شوند و تنهایی را تجربه کنند، بخشی در همین تجربههای فردی نهفته است.
کتاب سینمای بی چیز