شاخه نبات از خواب پرید
خواب عجیبی دیده بود اما محو و مات!
ندیمه اش را در پی خوابگزاری برای تعبیر رویایش روانه کرد.
به عادت هر صبح،
آینه دستی قاجاری کوچکش را مقابل خود گرفت؛ حیران شد.
دیگر از آن دخترک چشم درشت مو مشکی نشانی نبود.
قهوه ی چشمانش در عسلی آفتاب حل شده بود.
قهوه ی چشمانش در عسلی آفتاب حل شده بود.
طلایی موهایش خبری در خود داشت.
به یاد آورد:
او خواب دیده بود که با خورشید هم خانه شده.
ای معبر مژده ای فرما...