...از جایم برخاستم و چند قدم از او دور شدم. نم اشک در چشمهایم نشسته و دلم گرفته بود. احساس می کردم دنیا به آن بزرگی برایم تبدیل به قفسی تنگ و تاری شده که هیچ راه رهایی ندارم. هوا سرد بود و من فراموش کرده بودم و پالتویم را بیاورم. دست هایم را زیر بغل قفل کردم تا کمی گرم شوم. به طرفم آمد کاپشنش را از تن بیرون می آورد.
این کتاب عالیه ولی ای کاش آخرش ادامه داشت
آیت کتاب عالیترین کتابی که تاحال خواندم ولی کاش آخرش ادامه داشت
این کتاب واقعا عالیه از خوندنش پشیمون نمیشید شک نکنید تو خریدش