کتاب عیسای روح الله

Jesus Of Ruh Allah
خاطرات حاج عیسی جعفری (خادم امام)
کد کتاب : 85639
شابک : 978-9644196508
تعداد صفحه : 168
سال انتشار شمسی : 1399
سری چاپ : 1
زودترین زمان ارسال : 11 آذر

معرفی کتاب عیسای روح الله اثر محمدعلی صدر شیرازی

حاج عیسی جعفری از دامان پاک مادری متولد شد که پس از یتیمی فرزندان، برایشان پدر نیز بود. امرار معاش و حوادثی تلخ و شیرین او را به سکونت در تهران سوق داد و از دستفروشی و دوره‌گردی به کاسبی رسید؛ اما مهم‌ترین نقطهٔ عطف زندگی‌اش به واسطهٔ حضور خواهرش اقلیما در بیت امام رقم خورد. او پس از پیروزی انقلاب اسلامی به بیت امام راه یافت و بلافاصله اعتماد و محبت امام و یادگار ایشان را جلب نمود و تا پایان حیات حاج احمد خمینی در جماران ماند. همین امر سینهٔ او را مخزن بسیاری از خاطرات شنیدنی و مهم از تاریخ معاصر نموده است.

کتاب عیسای روح الله

قسمت هایی از کتاب عیسای روح الله (لذت متن)
تیمی از شوروی سابق به ریاست شواردنادزه به تهران آمد و با امام ملاقات کرد که البته به خاطر موضع قاطع امام به جلسه ای مشهور تبدیل شد. مأموریت این گروه ابلاغ حضوری جواب نامه ای بود که امام به گورباچف نوشته بودند. شواردنادزه و همراهان به اتاق امام وارد شدند. یعنی ملاقات در همان اتاقی که امام محل کارشان بود و می نشستند قرآن می خواندند تشکیل شد. من همان جا کنار امام بودم. تقریبا بالای سر شواردنادزه و امام که نشسته بودند ایستادم. حسین سلیمانی هم بود. لباس هایشان را درآوردند و به سلیمانی دادند. گفت حاجی چه کارش کنم؟ گفتم بینداز آنجا؛ اینها ارزشی نداره! انداختیم و آمدیم نشستیم. من به شواردنادزه و همراهانشان چای دادم اما نگذاشتم خودشان قند بردارند و خودم به هر یک دوتا قند دادم. بعد آقای ولایتی گفت: «چرا این طوری کردی؟» گفتم: «ترسیدم دستش رو بکنه توی قندان نجس بشه». به شوخی گفت من این کار شما را به همه دنیا مخابره می کنم. من هم پاسخ دادم لازم نیست خودبه خود مخابره می شود! از وقتی به محل ملاقات وارد شده بودند حالت سرگردانی پیدا کردند؛ منتظر بودند آنها را به مکان اصلی هدایت کنیم. باورشان نمی شد آن مکان ساده با یک تکه فرش ملاقات باشد. حتی وقتی روی زمین نشستند هم گیج بودند و باز برایشان عجیب بود. شواردنادزه اولش روی زمین نمی نشست و سرپا چایی اش را خورد اما در آخر به ناچار روی زمین نشست! به محض اینکه نگاه شواردنادزه با آن عظمت و ابهت به امام افتاد چهره اش فرق کرد؛ رنگش سفید شد و حالت لرزشی به او دست داد و تا آخر همین طور بود. همراهان شواردنادزه سکوت کردند و خودش مطالب را گفت. از هیبت امام نمی توانست درست حرف بزند و زبانش حالت لکنت داشت. یک خرده صحبت کرد که ناگاه امام گفتند اینها جواب نامهٔ من نیست که تو داری می گویی. او بازهم همان صحبت ها را می کرد. امام برای بار دوم فرمود لابد گورباچف نفهمیده که من چه برایش نوشتم که تو اینها را به من جواب می دهی. او بازهم همان صحبت های خودش را می کرد. در مرتبهٔ سوم امام در کمال شگفتی بلند شدند، ایستادند و گفتند ما می گوییم ما نمی میریم، ما زنده هستیم، ما از این عالم به عالم دیگه هجرت می کنیم. آنجا باید جواب این چند روزی که موقت در این دنیا هستیم پس بدهیم. این جملات را من درحالی که علی کوچولو فرزند سید احمد آقا را بغل گرفته بودم شنیدم. ابهتی وصف ناشدنی داشت. انگار امام نبود که این جملات را می گفت و گویی دیوارها همه سخن می گفتند. امام این جملات را گفتند و بعد رفتند و دیگر نایستادند.