رزی تمام صبح آماده انفجار بود و برای همه چیز الم شنگه راه می انداخت. موقع صبحانه به خاطر تخم مرغ هایی که به نظرش بدمزه می آمدند، الم شنگه راه انداخت، بار بعد وقتی که مادرش، ساندویچ تن ماهی او را اشتباهی برش داد و بار دیگر هنگامی که مادرش تلاش مذبوحانه ای برای شانه کردن موهای نرم اما فرفری و بلند او کرد و نهایتا زمانیکه موقع مسواک کردن، مقدار زیادی خمیردندان روی سینک ظرفشویی پاشید، حسابی از کوره در رفت. اما همین که اتوبوس زرد مدرسه، آن طرف خیابان توقف کرد، رزی با عجله و با چشمان آبی براق و گونه هایی که از فرط هیجان سرخ شده بودند، سرخوشانه از پله ها پایین رفت، ظرف غذایش را به سرعت برداشت، مادرش را بوسید و به سمت اتوبوس دوید.
الیزابت در آشپزخانه نشست و روزنامه خواند، قهوه ای نوشید و آرزو کرد که صبح هرچه زودتر تمام شود. بعد از شستن ظرف ها و جارو کشیدن طبقات پایین و خواندن دوباره ی روزنامه، صبحانه ی مختصری برای خودش درست کرد. سوپ جو با کشمش و شکر قهوه ای. بعد نشست و به صفحه ی نیازمندی ها نگاهی انداخت. در بخش آگهی های کار، که سه صفحه ای هم می شد، یکی از آگهی ها چشمش را گرفت: رستوران «سن کوئنتین» به یک آشپز، با سابقه کار بالا نیاز داشت. لبخند زد. شاید اگر آشپز می شد، می توانست مردان بیشتری را ملاقات کند. شاید چند نفر دیگر به لیست آدم هایی که می شناخت اضافه می شد. روزنامه را کنار گذاشت، همان جا نشست و مدتی به دیوار آشپزخانه چشم دوخت.
هر جور که نگاه می کرد می دید که زندگی اش، یا روزهایش، مثل «سال های وباست» کلی وقت داشت و دقیقا هیچ کاری برای انجام دادن نداشت. شروع کرد به فکر کردن درباره ناهار. ساعت هنوز 10 نشده بود و ذهنش پر بود از تصاویر درهم و برهم درباره رزی. رزی در مدرسه، رزی در کلاس درس، رزی روی آسفالت خیابان، محکم و مصمم، گروه های بچه ها، لی لی بازی کردن، رزی بداخلاق که با گام های تند، گرومپ گرومپ از پله ها پایین می رفت. رزی که در حالت های مختلف روی مبل یا روی کف اتاق، ولو می شد. رزی ای که با بی اعتنایی انگشتش را روی لب پایینی اش می گذاشت و غرق کتاب خواندن می شد. الیزابت رو به میز آشپزخانه آه کشید و یک لحظه بعد، از فشار ملال آور لحظاتش، دوباره و دوباره آه کشید. با انگشتان بلند و کشیده اش روی میز ضرب گرفت، آرام با مشتش بر آن ضربه ای زد، بعد بلند شد و رفت که کتاب بخواند.