مسئول قطار یک گربه ی پیر با لباس آبی زیبا بود که صورت جذابی هم داشت. او پرونده ی همه را بررسی می کرد و با صدای بلند آن را می خواند. چند گربه در صف ایستاده بودند که هر کدام به خاطر کارهای بدشان تنبیه شده بودند. در ته صف هم چند بچه گربه ی بازیگوش در کیسه ی زرد رنگی زندانی بودند که وقتی آزاد شدند؛ با خوشحالی به طرف قطار دویدند و رفتند. رئیس پیر به گربه ها نگاهی انداخت و با تأسف گفت: «نچ نچ نچ.. چرا گربه ها وقتی زنده هستند کارهای بد می کنند که اینجا گرفتار باشند؟ در این میان تام، دزدکی می خواست رد شود که گربه ی پیر فهمید و با صدای بلند گفت: «تام، بایست!» تام ترسید و سر جایش میخکوب شد.