یکی بود، یکی نبود. غیر از خدای مهربان هیچکس نبود. بعد از گذشت سال ها بهروز پسر ملانصرالدین و همسرش که حالا برای خودش نوجوان رعنایی شده بود، بدون برنامه ای برای آینده تا لنگ ظهر می خوابید و بعد هم به کوچه
که این کارهایت به چه کسی رفته! چرا دنبال درس و کار و زندگی نیستی؟!» بهروز هم می خندید و جواب می داد: «از فردا حتما درس می خوانم و شاگرد اول می شوم.»
کتاب ملانصرالدین و امید به خدا و یک حکایت دیگر