یکی بود، یکی نبود. غیر از خدای مهربان هیچ کس نبود. روزی همین طور که بهلول با چوب دستی اش از کوچه ای می گذشت، چشمش به مردی افتاد که در گوشه ای نشسته و در حال گریه بود. جلو رفت و گفت: «ای مرد !چرا گریه ی؟ مشکلت را به من بگو شاید بتوانم کمکت کنم!» مرد سرش را بالا آورد و جواب داد: «از تو ممنونم ای برادر! از این که این جا نشسته ام هیچ کس حال مرا نپرسید، حتی وقتی مشکلم را به داروغه گفتم، مرا از محکمه بیرون انداخت و گفت بدون مدرک کاری برای تو انجام نمی دهم. من هم نا امید شدم و از خدا خواستم تا کمکم کند.»
کتاب بهلول و امانت داری