یکی بود یکی نبود. روزی از روزها بهلول به فکر افتاد به بیابان برود و مقداری خاک بیاورد. پس چنین کرد. سوار چوب دستی اش شد و رفت. مقداری خاک نرم در کیسه ای ریخت و به بازار شهر بغداد برگشت. از میانه ی بازار مقداری آب آورد و روی آن ها ریخت و گلی نرم درست کرد. از گل ، چیزی می ساخت. کم کم مردم دور او جمع شدند و با خود گفتند: «این بهلول دیوانه باز چه در سر دارد؟!» زبیده، همسر هارون الرشید، او را دید و پرسید: «چه می کنی؟»
کتاب بهلول و قصر بهشتی و یک حکایت دیگر