یکی بود، یکی نبود. غیر از خدای مهربان هیچکس نبود. در روزگاری مردی زندگی می کرد که خودش را صاحب علم و کمال فراوان می دانست، اما رفتار خوبی با زن و بچه هایش نداشت. بچه های قد و نیم قدش در فقر و تنگدستی زندگی می کردند در حالی که مرد به بهانه ی کمک به دیگران، مشغول خوش گذرانی بود. یکی از روزهایی که اهالی خانه از گرسنگی نای تکان خوردن نداشتند پسر دومش به او گفت: «پدر جان ! همه شما را عالم و دانشمند می دانند پس چرا این همه به ما ظلم می کنید؟»