یکی بود، یکی نبود. غیر از خدای مهربان هیچکس نبود. بهلول در خرابه ای زندگی می کرد که در کنارش، کفاشی، داشت. روزی از روزها کفاش، پنجره ای به سمت خرابه درست کرد تا بوی چسب او را اذیت نکند. بهلول از همه جا هر که هفت هشت سکه ای به دست آورده بود، آمد و با خود گفت: «این سکه ها را زیر خاک پنهان کنم تا وقتی که گنج پیدا کردم به سراغ شان بیایم و به قدر نیاز از آنها بردارم.» پس دست به کار شد و در گوشه ای از خرابه، چاله ای کند و سکه ها را درون آن گذاشت.
کتاب بهلول و کفاش و یک حکایت دیگر