یکی بود، یکی نبود غیر از خدای مهربان هیچکس نبود. در زمان های قدیم هارون الرشید حاکم سرزمینی بود. در این سرزمین مردی به نام بهلول زندگی می کرد. او مرد عاقلی بود و دلش برای مردم می سوخت زیرا هارون و داروغه ی او (مأمور جمع آوری مالیات) به آنها ظلم می کردند. او با خودش می گفت: « اگر برای دفاع از مردم جلوی حاکم بایستم فورا مرا به زندان می برد و دیگر نمی توانم به مردم کمک کنم.» او فکر کرد و فکر کرد. پس روزی از روزها، همراه پسرخردسالش نزد امام موسی کاظم (ع) رفت و عرض کرد: «آقای من! می خواهم به مردم کمک کنم و از طرفی، حاکم هم به من آزاری نرساند.»
کتاب بهلول و داروغه و یک حکایت دیگر