یکی بود، یکی نبود غیر از خدای مهربان هیچکس نبود. روزگاری در شهری که بهلول زندگی می کرد، مرد ثروتمندی به نام حاج مراد بود که بسیار علاقه داشت خودش را خیر و خیرخواه مردم نشان دهد. به همین خاطر هروقت می خواست به نیازمندی کمک کند جلوی چشم مردم این کار را انجام می داد و در مهمانی و جمع ها، مدام از کارهای خوبش تعریف می کرد و می گفت: «من چند بار به خانه ی خدا رفته ام، چند بار هم به زیارت این امام و آن امام.»
کتاب بهلول و نام عمارت