کسی که عکس را از ما گرفت نیم ساعت بعد عکس را به ما برگرداند. انگار در آن نیم ساعت خیلی چیزها عوض شده بود. لیلا هی نگاهش می کرد و می انداخت داخل پاکت و کیفش. گفتم: «در عکس چه می بینی؟ طی نیم ساعت پیر شده ایم؟» گفت: «چرا چشمم این شکلی است؟» دست روی چشم چپش در عکس گذاشت. گفتم: «حکایتی خوانده ام که می گوید: صورتگر تاتاری...» گفت: «دست از این حکایت ها بردار.» به عکس دقت کرد: «هر کدام جایی را نگاه می کنیم.» «نه، ببین، هر دو داریم دوربین را نگاه می کنیم.» «نه، تو این جا نیستی، خیلی وقت است این جا نیستی، نمی دانم کجا را نگاه می کنی.» «لیلا خواهش می کنم شروع نکن، من امروز به خاطر تو آمده ام.» «هی منت، هی منت، نمی دانم خانه بودی چه کار می کردی؟ ها! می رفتی تو حکایت هایت. ناراحت می شوی می گویم توی گذشته ای، دویست سیصد سال پیش از حالا، نه چهل پنجاه سال، نمی دانم کی می خواهی برگردی؟ سی وسه سال داری. حرف حرف خودت است؛ با کبریتی به زندگی هر دویمان آتش زده ای، بوی سوختگی اش به در و همسایه و دوست و فامیل هم رسیده، اما به مشام خودت نرسیده.»