دو خط آخرین خانهٔ خط کشی های لی لی را با یک خط مستقیم به یکدیگر وصل کردم و در مربع حاصل از آن، یک «۱۰» بزرگ نوشتم. با نوشتن عدد جشن تولد بعدی ام به هیجان آمدم، چراکه همه می دانند وقتی سنّت دورقمی می شود، دیگر بزرگ شده ای و بچه نیستی. گچ سبزرنگی که یواشکی از تختهٔ امتیازدهی دارت پدرم برداشته بودم، آن قدر خپل و ضخیم بود که با کشیدن آخرین جزئیات خط کشی روی بتن محوطهٔ جلوی پارکینگ، انگشتانم خراش برداشتند. «بیا، تموم شد.» عقب ایستادم و نتیجهٔ کارم را بررسی کردم. طبق معمول، از اینکه کارم مطابق میلم پیش نرفته بود، ناامید و سرخورده شدم. کت که مثل همیشه توانسته بود ذهنم را بخواند، قبل از آنکه، از روی عدم اعتمادبه نفس، هرچه کشیده بودم را با آب پاک کنم، تصدیق کرد که «عالیه.» هرچند نباید چندان روی اظهارنظرش حساب باز می کردم، ولی حرفش را پذیرفتم و لبخند زدم. چه می شد کرد که خواهر دوقلوی همسانم به راحتی تحت تأثیر تمام کارهایم قرار می گرفت. کت گفت: «اوّل تو.» گفتم: «باشه.» سکهٔ برنزی نیم سنتی را از جیبم بیرون آوردم و قبل از آنکه با نوک انگشت شستم پرتابش کنم، با آرزوی خوش شانسی دستی به رویش کشیدم. سکه در مسیری منحنی شکل چرخید و در نور خورشید، برقی زد. وقتی درنهایت، روی مربع اوّل بر زمین افتاد، برای اینکه بتوانم در کوتاه ترین زمان ممکن به خانهٔ آخر برسم، مشتاقانه به جلو پریدم.