عمارت مجلل شماره ۲۱۲۹ در خیابان وایومینگ با رو کار سنگ گرانیت خاکستری رنگ که به طرز جالبی نیز حجاری شده بود جلوه و جلال خاصی در میان ساختمان های دیگر داشت. سر در ورودی آنرا آرم طلایی بزرگی زینت بخشیده و بر بالای آن پرچم کشور فرانسه با نسیم ملایم پیش از غروب آفتاب به آرامی در اهتزاز بود شاید این آخرین نسیمی بود که واشنگتن به خود می دید و تا چند ماه دیگر، اثری از آن دیده نمی شد زیرا تابستان در راه بود. ماه ژوئن بود، ژوئن ۱۹۳۹ و پنج سال گذشته برای آرماند دو ویلیر که به عنوان سفیر کشور فرانسه خدمت می کرد خیلی زود سپری شد. آرماند در اتاق نشسته و بی توجه به منظره زیبا و با طراوت باغچه مقابل خود مثل بهت زده ها لحظه ای به فواره خیره شد و بعد نگاه خود را به سوی تلی از اوراق انباشته روی میز کارش برگرداند. علی رغم شمیم عطر آگین گل یاس که همه جا را فرا گرفته بود خیلی کار داشت که باید انجام می داد، خیلی زیاد مخصوصا در این موقع، در آستانه پایان مأموریتش می دانست که آن شب ناچار بود تا دیر وقت در دفتر کارش بماند.
یه کتاب قشنگ و عالی که هم جنگ جهانی دوم به تصویر کشونده. هم اتفاقاتی که در فرانسه و آمربکا به وجود اومد و هم گسستگی آدمها در این جنگ خانمان سوز جهان