فنجان محبوب من شکست و خاطرات قدیمی باز هم از انبار ناخودآگاهم سرریز کرد. فنجانی که از اولین روزهای مهاجرتم به یادگار مانده بود. فنجانی که با موجودیتش زنی را از بند دلتنگی رها کرده بود و این همه سال در حصار خاطرات زن، اسیر بود. حالا گیج شدهام نمیدانم خوب شد که فنجان شکست یا بد! با شکستن این فنجان مهر سکوتی هم شکسته شد دلم میخواهد خط به خط زندگیم را فریاد بزنم، دلم میخواهد روحم را به حراج بگذارم. به نظرم وقت مناسبی است برای پاره کردن زنجیر اسارتی که هر بندش را خود بافته بودم!
کتاب فنجان مونس