تمام صورتم یخ زده بود، ماسک اکسیژن روی صورتم قندیل بسته بود. انگشت های پایم را دیگر حس نمی کردم ولی هنوز برای حفظ انگشتان دستم می جنگیدم. نبردی مداوم با سرما. ولی خسته نبودم و از صعودم لذت می بردم. لذتی بی انتها، از عظمتی که مثل نقطه ای سرگردان و ناچیز، وجودم را در آن غرق می دیدم و وصل به شکوه هستی.
شیبی طولانی و زیبا پیش رویم قرار داشت که طلوع خورشید روی آن اثری از نور و برف و سایه ایجاد کرده بود. به بالای شیب که رسیدیم، کار ما گفت:« اینجا قدمگاه هیلاریه»