کتاب گنج بی رنج

Ganj
کد کتاب : 90144
شابک : 978-6001350818
قطع : رقعی
تعداد صفحه : 86
سال انتشار شمسی : 1399
نوع جلد : شومیز
سری چاپ : 1
زودترین زمان ارسال : 11 آذر

معرفی کتاب گنج بی رنج اثر محمد فتحی

نگارنده اثر پیش رو با عنایت و توجه به نقشی که یک هنرمند متعهد به ویژه شاعر و نویسنده، در اعتلای فرهنگ جامعه و جایگزینی راستی و درستی به جای کج روی و بیهودگی دارد، به روایت داستانی روی آورده که شخصیت هایش به دنبال پیروی از حق و حقیقت و پای گذاشتن بر امیال نفسانی نه تنها سعادت را از آن خود می سازند بلکه به ثروتی عظیم دست می یابند. قاسم و یارعلی که به حقیقت قهرمانان این قصه اند با دستیابی به یک نقشه گنج به عتیقه ای گرانبها می رسند اما وسوسه را از خود دور می کنند و آن را به صاحب اصلی اش باز می گردانند و تحفه ای ارزشمند از این صداقت و پاک دلی نصیبشان می گردد…

کتاب گنج بی رنج

قسمت هایی از کتاب گنج بی رنج (لذت متن)
وقتی قاسم و یارعلی به شهر رسیدند یک راست راهی بازار شدند اما بازار پر از گزمه های شهر بود. آنها اعتنا نکردند و به سمت حجره یعقوب عتیقه فروش راه افتادند. به جلوی حجره که رسیدند، آن را در تصرف گزمه ها دیدند. هر دو متحیر و وحشت زده به تماشا ایستاده بودند که گزمه ها یعقوب و شاگردش را دست بسته از حجره بیرون آوردند. یعقوب تا چشمش به آن دو افتاد فریاد زد: -خودشونن! دزدای کوزه همینان! گزمه ها بلافاصله قاسم و یارعلی را که هاج و واج ایستاده بودند محاصره و دستگیر کردند. سپس هر چهار نفر را کت بسته به طرف زندان شهر بردند و آنها را در سیاهچاله های جدا از هم انداختند. قاسم که ترس وجودش را گرفته بود پشت سر هم فریاد می زد: -به خدا ما دزد نیستیم! ما کشاورزیم! اما یارعلی گوشه سیاهچاله چمباتمه زده بود و هیچ نمی گفت. فریادهای قاسم آنقدر ادامه یافت که زندانبان در سیاهچال را باز کرد و با لحن خشمگینانه ای گفت: -دهنتو ببند! این چیزا رو فردا واسه قاضی بگو! قاسم که دید فریادهایش به جایی نمی رسد، ساکت شد و در گوشه سیاهچال از شدت خستگی به خواب رفت. یارعلی اما تا نیمه های شب بیدار ماند و به سرنوشت مبهمی که انتظارشان را می کشید، فکر کرد. صبح روز بعد گزمه ها هر چهار متهم را با دستان بسته به نزد قاضی بردند. قاضی ابتدا از یعقوب عتیقه فروش پرسید: -هیچ می دونی این کوزه سنگی که دیروز از تو گرفتن مال کیه؟ یعقوب سرش را به علامت انکار تکان داد. قاضی با مشت روی میز مقابلش کوبید و فریاد زد: -این کوزه عتیقه از اموال سلطنتی هست که از قصر پادشاه دزدیده شده! چندین قرنه که این کوزه رو در کاخ نگهداری می کردن اما حالا تو حجره تو پیداش کردن!
متن کتاب