وقتی قاسم و یارعلی به شهر رسیدند یک راست راهی بازار شدند اما بازار پر از گزمه های شهر بود. آنها اعتنا نکردند و به سمت حجره یعقوب عتیقه فروش راه افتادند. به جلوی حجره که رسیدند، آن را در تصرف گزمه ها دیدند. هر دو متحیر و وحشت زده به تماشا ایستاده بودند که گزمه ها یعقوب و شاگردش را دست بسته از حجره بیرون آوردند. یعقوب تا چشمش به آن دو افتاد فریاد زد: -خودشونن! دزدای کوزه همینان! گزمه ها بلافاصله قاسم و یارعلی را که هاج و واج ایستاده بودند محاصره و دستگیر کردند. سپس هر چهار نفر را کت بسته به طرف زندان شهر بردند و آنها را در سیاهچاله های جدا از هم انداختند. قاسم که ترس وجودش را گرفته بود پشت سر هم فریاد می زد: -به خدا ما دزد نیستیم! ما کشاورزیم! اما یارعلی گوشه سیاهچاله چمباتمه زده بود و هیچ نمی گفت. فریادهای قاسم آنقدر ادامه یافت که زندانبان در سیاهچال را باز کرد و با لحن خشمگینانه ای گفت: -دهنتو ببند! این چیزا رو فردا واسه قاضی بگو! قاسم که دید فریادهایش به جایی نمی رسد، ساکت شد و در گوشه سیاهچال از شدت خستگی به خواب رفت. یارعلی اما تا نیمه های شب بیدار ماند و به سرنوشت مبهمی که انتظارشان را می کشید، فکر کرد. صبح روز بعد گزمه ها هر چهار متهم را با دستان بسته به نزد قاضی بردند. قاضی ابتدا از یعقوب عتیقه فروش پرسید: -هیچ می دونی این کوزه سنگی که دیروز از تو گرفتن مال کیه؟ یعقوب سرش را به علامت انکار تکان داد. قاضی با مشت روی میز مقابلش کوبید و فریاد زد: -این کوزه عتیقه از اموال سلطنتی هست که از قصر پادشاه دزدیده شده! چندین قرنه که این کوزه رو در کاخ نگهداری می کردن اما حالا تو حجره تو پیداش کردن!