چشمان خمارت برد، دل از من دیوانه برگرد تو میگردم، ای شمع چو پروانه ساقی برسان باده، این جام تهی گشته مستم ز شراب تو، با باده مستانه سوزانده تن و جانم، بنگر شرر عشقت آتش زده بر جانم، هم سوخته کاشانه من اهل خراباتم، مکتب نروم هرگز آموختم از پیری، این حکمت رندانه در رونق بازارت، گم گشته متاع من وا مانده تهی دستم، گم کرده ره خانه آن خنجر ابرویت، این سینه چاک من دادم بر میخانه، جان بر رخ جانانه