اشک از چشمانم بر صورت می غلتد و تمام جانم می شود حمد خداوند. قبیحه خود را عقب می کشد و به سوی تختش باز می گردد. من اما دلدداه به اباالحسن که دست مبارکش را بر یال شیران می کشد نگاه می کنم. مولایم با دست اشاره می کند که شیران برخیزند. تک به تک چون گوسفندانی رام بلند می شوند و عقب می روند. مولایم مقابل آن ها با اطمینانی که هر بینننده ای را به شگفتی وامی دارد به نماز می ایستد. لرزش بدن متوکل را می بینم خشم چنان در جانش می پیچد که آرام ندارد. پس پیش از اینکه اباالحسن از نردبان بالا بیاید به سوی تختش می رود عمامه از سر برمی دارد به هق هق می افتد و فریاد می زند:«اباالحسن را از قصر بیرون ببرید و ماجرای امروز را در همین تالار دفن کنید.»
کی موجود میشه؟ من معطل همین یکی ام تا سفارشم را تکمیل کنم
قلم خوبی داره نویسنده.. داستان سرگرم کننده و جذابی داره.. بخونید
خیلی قشنگ بود بعضی از فصلها را چندبار خواندم.خیلی از نویسنده توانمند کتاب ممنونم برای سبک نوشتن و شناساندن بانو حدیت..خیلی خوبید خیلی.دستتدن درد نکنه به شخصه مدیون زحماتتون هستم
سلام کتابی بسیار زیبا دلنشین و بانو حدیث را نمیشناختم و خیلی برایم قابل توجه بود ومراعلاقه مند کرد به کتابهای مهدویت
خیلی لذت بردم از خوندن این کتاب
خیلی اذت بردم از خوندن این کتاب
بسیار کتاب عالی بود. واقعا بانو حدیث رو نمیشناختم