نمیدانـم راسـت گفتـه یا نـه، ولی دعا می کنم دروغ گفته باشـد؛ یک دروغ بزرگ! چشـمهایم را می بنـدم، او را تصـور می کنـم کـه از در آمده تـو، و من با تاسـف برایش سـر تـکان می دهـم و می گویم: «دیـدی حرفات درسـت از آب در نیومـد؟» امـا خیـالم تمام نشـده، بـه هم می ریـزد. هرچـه ذهنم را بـالا و پایین می کنم تا خاطره ی یکی از دروغهایـش را به یاد بیاورم، چیزی نمی یابـم. در اولین روز بعد از رفتنش، آشـفته ام و مـدام حرفهایش در گوشم می پیچد و رعشـه به جانم می اندازد؛ مانند مرغ سرکنده بال بال می زنم، مثل وقت هایی که باباجی سر مرغ را می برید و حیوان زبان بسته پرپر می زد زیر سبد توری. از وقتی رفته، خانه برای من حکم همان سبد توری را دارد.