بلد نبودم نماز بخوانم. مغرور بودم و نمی خواستم از کسی بپرسم. در خلوت خودم و دور از چشم دیگران نماز می خواندم. ترتیب و قرائت درست را نمی دانستم؛ اما همین که می گفتم سبحان الله، دلم قرص می شد، آرام می شدم. یک روز بابا بشیری غافل گیرم کرد. نمازم که تمام شد، گفت: «فرخنده باباتی! چندتا رکوع رفتی؟» گفتم: «رکوع؟ رکوع کدومش بود؟» زد زیر خنده …