شب از نیمه گذشته بود. سیاوش و ستاره به همراه خانواده از جشن عروسی یکی از اقوام خود بازمی گشتند. بیش تر ماشین هایی که دنبال ماشین عروس بودند، مدام بوق می زندند و خوشحالی خود را نشان می دادند. اما هرچقدر سیاوش و ستاره اصرار می کردند، پدرشان حاضر نبود، بوق بزند. بچه ها با ناراحتی مدام خواسته خود را تکرار می کردند، ولی پدر بوق زدن در نیمه شب را به دلیل ایجاد مزاحمت و اذیت مردم درست نمی دانست. مامان بزرگ وقتی ناراحتی بچه ها را دید، داستانی برای آنها تعریف کرد تا آنها تجربه ای را کسب کنند.