روزی جوجه خروسی در مزرعه ای گردش می کرد که یک کالسکه اسباب بازی پیدا کرد. او با دیدن کالسکه بسیار خوشحال شد. او می خواست سوار کالسکه شود و با آن همه جا را بگردد. اما باید کسی قبول می کرد که کالسکه را برایش جابجا کند. در همان هنگام دو گربه گرسنه از راه رسیدند و قبول کردند که این کار را انجام دهند. جوجه خروس با اینکه می دانست گربه ها دشمنش هستند، به حرف بزرگ ترهایش گوش نکرد و سرانجام بدی را تجربه کرد.