زن بدون آن که حرفی بزند، از جای خود برخاست و لگدی محکم به در زد. در باز شد و او وارد خانه شد. المجد هم هراسان به دنبال او رفت. او نمی دانست که این خانه ی زیبا متعلق به کیست. کف اتاق ها با فرش های گران قیمت ایرانی فرش شده و در وسط یکی از اتاق های بزرگ هم سفره ای پهن بود. داخل سفره غذاهای فراوان، متنوع با انواع شربت های خوشرنگ و معطر چیده بودند. زن گفت: «می دانستم که باید چنین خانه ی بزرگ و مجللی داشته باشی. نوکرت هم مرد با سلیقه ای است. بیا بنشین تا غذایی بخوریم.» المجد تعجب کرد که چرا کسی در آن خانه ی بزرگ نیست.