ما گروهی ده نفره بودیم که در یک مسیر باریک سنگ و یخی به سمت بالا حرکت می کردیم. راهی که در پیش رو داشتیم بسیار سخت و ناهموار بود و شیب تندی داشت. هنوز هوا گرگ و میش بود که از کیسه های خوابمان خارج شدیم و از آن زمان بی وقفه با کوله پشتی های سنگینی که بر پشت داشتیم، یکسره به جلو می رفتیم. گرسنگی، تشنگی و خستگی وجود همگی مان را فرا گرفته بود. انگشتان پاهایمان درد گرفته و انگشتان دستانمان بی حس شده بودند. شدت سرمای هوا به حدی بود که دهانمان خشک شده بود. نخستین باری بود که من تا این ارتفاع بالا آمده بودم. ارتفاعات به گونه ای بود که ناچار بودیم همچون خزندگان، با آرنج های تاشده به هرجایی که به نظر می رسید می تواند وزنمان را تاب بیاورد، آویزان شویم. فرصت زیادی نداشتیم تا به اطرافمان نگاه کنیم؛ اما با هر نگاهی که به سمت بالا می انداختم و با دیدن آسمان بالای سرم، احساس می کردم که دنیا آبی تر و بزرگ تر می شود. با هر حرکت دست، پا و ریه هایمان، بیش از پیش زندگی روزمره را پشت سر می گذاشتیم و به آسمان نزدیک تر می شدیم. حس عجیب و ناآشنایی بود و..