محاط می شدیم در کیهان هایی از وجد بی پایان
بیهوشانه ای بر رگ مرگ می زدیم
گریه نوشیم در گروه گریه
از حد گذری دیوانگی هیولاهای شادی ست دیدارت
پریان به آوازهای محزون خوشگوار
از راه برده اند دریایی ها را
غولک ها به نشانی غلط، صحرایی ها را
مجنون دشت زارها بادها
نشانی داد از پریمرد
که روزانه درروانند
قافله های زیبایی اش تا مصر
از ترمینال جنوب