پیش از تولدم را به یاد نمیآورم اما تصاویری از دوران نوزادیِ خود را همچون رؤیایی در ذهن دارم: سقف اتاقی که مرا در آن گذاشته بودند و نیز تصویر افتادنم از یک پلکانِ گلینِ بلندِ روستایی؛ من چنان که نوشتهاند در سومِ شهریورِ هزار و سیصد و چهل و هشت در یک روستا به نام ماهورک به دنیا آمدهام، و این روستا که امروزه شاید جز نامی از آن در نقشهی جغرافیا باقی نمانده باشد، برای من همچون اخترکِ شازده کوچولو است؛ ناماش را دوست دارم و نیز روبه نابودگی گذاشتناش را پس از انقلاب؛ زیرا خاستگاهِ زندگیِ من را به فراتر از جغرافیایِ سیاسیِ دوره تاریخیِ کنونیِ ایران پیوند میزند و حسّ معصومیت و سادگیِ انسانی را در من زنده نگه میدارد؛ از سوی دیگر، ماهورک برای من تداعیگرِ آن لمحهی زایش است، زایشی که با تأملات و دگرگونیهای ژرفِ عاطفی ادامه مییابد و دامنهی خود را میگسترد. بنابراین، زندگینامه من جز زایشهایِ مکرر نبوده است و من این زایشها را هرگز مدیونِ مدرسه و مرهون دانشگاه نبودهام اگرچه از خیرِ آنها هم نگذاشتهام و هم در مدرسه درس خواندهام و هم در دانشگاه اما در دانشگاه درس هم دادهام، آن هم برای آن که نان خود را از راهی کمتر خطرناک ــ برای روانام ــ تأمین کرده باشم. حالا هم از زمانی که به زور و زورتوزی از محلِ کار و زندگیام رانده شدهام، در آلمان زندگی میکنم؛ خوشبختانه جهان زندان جا داری است! من از همان زمان که خود را بازشناختم، شیفتهی ایجاز و هر آن چیزی و کسی بودم ــ و نیز هستم ــ که کوچکترین جای را برای خود برمیگُزید و با کمترین نشانهها عمیقترین تأملات و ظریفترین خیالات را میپَروَرد و بیان میکند و این کار به زبان بودلر کاری است بسیارکارستان اما به گمانم هنر بنیادی نیز همین باشد.