کتاب «یک جاسوس در میان دوستان»: روایت پرتعلیق خیانتی بزرگ



«بن مک‌اینتایر» روایت خود را با دقت و پشتکار یک ژورنالیست برجسته، و مهارت های یک رمان‌نویس بزرگ می آفریند.

«ارسطو» بیان می کند فردی که رازی در سینه دارد، صاحب قدرت است؛ و شاید زندگی هیچ‌کس نمی توانست حقیقتِ این گفته‌ی «ارسطو» را به شکلی آشکارتر از «هارولد آدریان راسل "کیم" فیلبی» به ما نشان دهد: دانش‌آموز مدرسه‌ی «وست مینستر» و فارغ‌التحصیل دانشگاه «کِیمبریج»، علاقه‌مند به باشگاه های شبانه، طرفدار ورزش کریکت، دوستدار مهمانی ها و رویدادهای اجتماعی، مأمور مخفی تراز اول، و همان‌طور که «بن مک‌اینتایر» می نویسد، یک خائن بزرگ.

 

 

«کیم فیلبی» نه تنها افراد بسیاری، شاید صدها نفر، را به کام مرگ فرستاد، بلکه به مدت چندین دهه تعدادی از برجسته‌ترین چهره ها در سرویس های اطلاعاتیِ کشورهای غربی را فریب داد، انواع و اقسام اطلاعات حساس و حیاتی را از آن ها گرفت و در اختیار KGB (سرویس اطلاعاتی و امنیتی اتحاد جماهیر شوروی) گذاشت.

 

در حالی که عصر کم‌کم سر می رسید، دو جاسوسِ میانسال در آپارتمانی در محله‌ی مسیحیان نشسته‌اند، جرعه جرعه چای می نوشند و در کمال احترام به یکدیگر دروغ می گویند. آن دو انگلیسی‌اند؛ به حدی که عاداتِ آداب‌دانی که موجب پیوند و همچنین افتراق آن ها است، حتی برای لحظه‌ای سست نمی شود. سر و صدای خیابان از پنجره‌ی باز به گوش می رسد و صدای بوق ماشین ها و سم اسب ها با جرینگ جرینگ فنجان ها و نجواها در هم می آمیزد. میکروفونی که زیر کاناپه پنهان شده است، مکالمه را شنود می کند و آن را از طریق سیمِ جاسازی‌شده در سوراخ کوچک دیوار، به اتاق مجاور انتقال می دهد. آنجا مرد سومی روی دستگاه صدا خم شده و تلاش می کند کلمات را با هدفون تشخیص دهد. دو مرد، دوستان قدیمی هستند. نزدیک به سی سال است که یکدیگر را می شناسند. اما اکنون دشمن سرسخت یکدیگرند و در دو سوی نزاعی بی‌رحمانه ایستاده‌اند.—از متن کتاب

 


 

 

اما این چه نوع قدرتی است که یک مأمور دو-جانبه تا این اندازه از آن لذت می برد؟ از میان افرادی که در زندگی «فیلبی» حضور داشتند—همسران، معشوق ها، فرزندان، دوستان، همکاران نزدیک—حتی یک نفر هم از رازهای درون سینه‌ی او باخبر نبود. او رازهایش را فقط برای خودش نگه داشت و شاید بتوان گفت از آن ها نیرو می گرفت.

«بن مک‌اینتایر» در اثر جذاب و خواندنی خود به نام «یک جاسوس در میان دوستان» که به ماجرای زندگی «کیم فیلبی» می پردازد، برای مخاطبین توضیح می دهد: «فیلبی از فریبکاری لذت می برد. مانند پنهان‌کاری در رابطه، هیجانِ شهوت‌آلودِ بی‌وفایی را نمی توان به سادگی انکار کرد. برخی آدم ها دوست دارند دانسته های خود را به نمایش بگذارند. برخی دیگر از داشتن اطلاعاتی لذت می برند که آن را با هیچ‌کس شریک نمی شوند، و همین‌طور از احساس شخصیِ برتری و چیرگی که این رازها به همراه می آورد.»

حتی برای کارگزار و سرپرست روسِ او، مردی آراسته و خوش‌صحبت به نام «یوری مودین» که مسئول اداره کردن شبکه جاسوسانِ «کیمبریج» بود، «فیلبی» یک معما به نظر می رسید. «مودین» در این مورد اعتقاد داشت: «او هیچ‌وقت خویشتن واقعی‌اش را آشکار نمی کرد. نه بریتانیایی ها، نه زنانی که با آن ها زندگی کرد، و نه خودمان (KGB) هرگز نتوانستیم به زرهِ پنهان‌کاری که او را در بر گرفته بود، رسوخ کنیم. در نهایت فکر می کنم که «فیلبی» همه را به سخره گرفت، به خصوص خودمان را.»

 

 

این گفته ها بدون تردید درست هستند، اما تا حدودی مشخص. خودِ «فیلبی» احتمالا اتهامِ «به سخره گرفتن» را شدیدا رد می کرد. او در مصاحبه با ژورنالیستی به نام «فیلیپ نایتلی» در مسکو و در سال 1988، نظری قطعی درباره‌ی خود داشت: «من به فریب دادن آدم ها علاقه‌ای ندارم، به خصوص دوستان، و برخلاف چیزی که دیگران فکر می کنند، احساس خیلی بدی نسبت به آن دارم.» ممکن است او واقعا چنین احساسی داشته، اما این احساس باعث نشد «فیلبی» از کارهایش دست بکشد. پس از فرارِ «فیلبی» به مسکو، همسر سومش به نام «اِلِنور» به او پیوست. «اِلِنور» یک روز از «فیلبی» پرسید که چه چیزی در زندگی‌اش مهم‌تر است، همسر و فرزندانش یا حزب کمونیست. پاسخ «فیلبی» این بود: «البته که حزب.»

شاید همذات‌پنداری با این میزان وفاداریِ «فیلبی» نسبت به آرمان کمونیستی برای ما چندان ساده نباشد اما همذات‌پنداری با احساس سرگشتگی و بهتِ فریب‌خوردگان از «فیلبی» که جزو نزدیک‌ترین همکاران او بودند، کار سختی نیست—از جمله همکارش در MI6 (سرویس اطلاعات مخفی بریتانیا) به نام «نیکولاس الیوت» و رئیس بخش «ضداطلاعات» در CIA (سازمان اطلاعات مرکزی آمریکا) به نام «جیمز انگِلتون» که هر دو به شکل کامل به او اعتماد داشتند.

 

او مردی لاغر اندام بود که به‌ عنوان یک جاسوس زیرک شناخته می شد، مردی که نگاه سریعِ طنزآلودش از پشت عینک گِردش، خبر از ذهن کنایه‌آمیزش می داد. از نظر رفتار و پوشش، تداعی‌کننده‌ی رئیس یکی از دانشکده های عالی «آکسفورد» یا «کِیمبریج» بود اما با بارقه‌ای از بی‌رحمیِ دنیاپرستانه که معمولا در زندگی دانشگاهی قابل‌ مشاهده نیست. خارجی ها او را دوست داشتند و خوش‌خلقی و داستان های مستهجنش را می پسندیدند. او با آمریکایی ها بسیار خوب کنار آمد. تصویر رسمی و بانو-منشانه‌ی همسرش در پس‌زمینه، این احساس را تقویت کرد که شعبه‌ی اطلاعات بریتانیا در بیروت را یک جنتلمن اداره می کند.—از متن کتاب

 

 

رمان‌نویس برجسته، «گراهام گرین»، که از دوستان و همکاران «فیلبی» در MI6 نیز بود، در نقل‌قولی معروف بیان می کند: «در کودکیِ از دست‌رفته‌ی یهودا، به مسیح خیانت شد.» برخی از مفسرین، در جست‌وجوی یافتن پاسخ برای معمای پیچیده‌ی «فیلبی»، به سراغ تحلیل نخستین سال های زندگی او رفته‌اند. تعدادی از آن ها به رابطه‌ی سرشار از عشق و نفرتِ او با پدرش، مردی عرب‌شناس به نام «سنت جان فیلبی»، به عنوانِ دلیلِ شکل‌گیریِ تمایل او به فریب و خیانت اشاره می کنند.

در مورد این موضوع می توان از کتابی دیگر در مورد «فیلبی» کمک گرفت—کتاب «کیم فیلبی: داستان ناشناخته‌ی جاسوس ارشد KGB» اثر «تیم میلن» که مانند کتاب «یک جاسوس در میان دوستان»، زندگی او را به شکلی خواندنی به تصویر می کشد. «میلن» و «فیلبی» در یک برهه به مدرسه‌ی «وست مینستِر» می رفتند. «میلن» که بعدها در MI6 خدمت کرد، این «تئوری اُدیپی» را به عنوان توضیحی برای خیانت های «فیلبی» چندان قبول نداشت. «سنت جان فیلبی» مردی محبوب و موفق در مدرسه «وست مینستر» بود اما همان‌طور که «میلن» توضیح می دهد: «کیم علاقه‌ای به تلاش برای تکرار این موفقیت ها نداشت، و این‌طور نیز وانمود نمی کرد که به آن ها بی‌اعتنا است، چون می دانست که نمی تواند با دستاوردهای پدرش رقابت کند. ماجرا صرفا این بود که او احساس می کرد کارهای بهتری برای انجام دادن دارد.»

«فیلبی» به عنوان دانشجو به آلمان رفت و مدتی بعد به عنوان ژورنالیست در اسپانیا به فعالیت پرداخت—جایی که به لطفِ تظاهر به همسویی با «ملی‌گرایان»، از خودِ «ژنرال فرانکو» نشان افتخار دریافت کرد. چشم‌انداز سلطه‌ی «نازی ها» بر آلمان و بعد، جنایت های «جنگ داخلی اسپانیا» باعث شد «فیلبی» مانند بسیاری از جوانان انگلیسیِ هم‌نسلِ خود، به کمونیسم متمایل شود.

همان‌طور که «میلن» می نویسد: «کمونیست شدن، یک موضوع است و کمونیست ماندن، موضوعی کاملا متفاوت.» او سپس نقل‌قولی را از خودِ «فیلبی» ارائه می کند: «نباید خیلی غافلگیرکننده باشد که در دهه‌ی 1930، نگرشی کمونیستی اتخاذ کردم؛ بسیاری از معاصرین من نیز همین کار را کردند. اما خیلی از افرادی که در آن روزها چنین تصمیمی گرفتند، زمانی که بدترین خصوصیت های «استالین‌گرایی» آشکار شد، نظر خود را تغییر دادند. من در همان مسیر باقی ماندم.»

 

 

با این حال بهتر است با شک و تردید به نظرات «فیلبی» در مورد خودش و انگیزه هایش بنگریم. هیچ چیز در زندگی ساده نیست، و در زندگی «فیلبی» به شکل ویژه، هر لایه به لایه های عمیق‌تر و بیشتری می انجامد. قابل انکار نیست که علی‌رغم تمام اعتقاداتِ «چپ‌گرایانه‌ی» او، «فیلبی» مردی علاقه‌مند به تجمل‌گرایی نیز بود.

«مک‌اینتایر» به شکلی هوشمندانه در این باره می نویسد: «داستان فیلبی، داستان مردی است که همیشه به دنبال باشگاه های خصوصی‌تر و انحصاری‌تر می گردد.» و چه چیزی می تواند خصوصی‌تر و انحصاری‌تر از باشگاهی باشد که فقط یک عضو دارد؟ «فردریش نیچه» بیان می کند که فرد برای این که کاملا در نظر دیگران باورپذیر و مجاب‌کننده باشد، باید بتواند نقش هویت خودش را بازی کند؛ و همان‌طور که یکی از نزدیک‌ترین دوستان «فیلبی» توضیح می دهد، «او بهترین بازیگر دنیا بود.»

«بن مک‌اینتایر» روایت خود را با دقت و پشتکار یک ژورنالیست برجسته، و مهارت های یک رمان‌نویس بزرگ می آفریند و بر رابطه‌ی دوستانه و خیانت‌آمیز «فیلبی» با «الیوت» و «انگِلتون» تمرکز می کند. شرح نویسنده از دوئلِ کلامی میان «الیوت» و «فیلبی» هنگام آخرین رویارویی آن ها در سال 1963 در بیروت، مانند بهترین داستان های «جان لوکاره» به نظر می رسد.

 

«الیوت» و «فیلبی» از هم جدانشدنی بودند، چه به لحاظ حرفه‌ای و چه اجتماعی. «فیلبی» ناگهان به روند جمع‌آوری اطلاعات، که تا آن زمان برایش حالت تفریح‌گونه و حتی نه چندان مطلوب داشت، شتاب داد. «الیوت» او را به‌ کار می گماشت، برایش هدف تعیین می کرد، او را به سفر می فرستاد و از او گزارش هایی را می خواست که در قالب مکالمات جمع‌آوری می شد. در طول چهار سال اول در بیروت، «فیلبی» فقط دو بار از لبنان خارج شد، یک‌ بار به‌ مقصد سوریه و بار دوم برای ملاقات پدرش در عربستان سعودی. به درخواست «الیوت»، او اکنون در تمام خاورمیانه می چرخید؛ مانند عراق، اردن، مصر، کویت و یمن، در ظاهر به‌ عنوان مأموریت روزنامه‌نگاری. این خبرنگار سست و رخوت‌آلود اکنون تبدیل به گردباد خبری شده بود. اما اگر کسی دقت می کرد، احتمالا درمی یافت که این خروجی باز هم پایین‌تر از تمام توان او بود؛ او بیش از آن که بنویسد، از مکان ها و افراد دیدن می کرد، دست‌کم درملأعام.—از متن کتاب

 

اما آیا توانسته‌ایم تمام حقیقت را در مورد جاسوس ارشد، «کیم فیلبی»، متوجه شویم؟ منظورِ «یوری مودین» چه بود وقتی گفت که او «همه را به سخره گرفت، به خصوص خودمان را»؟ در مورد دنیای جاسوسی، «جیم انگِلتون» اعتقاد داشت که همه‌ی ما در تالاری از آینه هستیم، جایی که همه چیز در آن دوباره، سه‌باره، و تا بی‌نهایت بازتاب می یابد.