فلسفه در یونان باستان، از حدود قرن هفتمِ پیش از میلاد مسیح تا شکلگیری امپراتوری روم در قرن نخستِ میلادی را شامل می شود. در طول این دوره، پنج مکتب یا سنت فلسفیِ برجسته و جریانساز به وجود آمد: «مکتب افلاطونی»، «مکتب ارسطویی»، «مکتب رواقی»، «مکتب اپیکوری»، و «مکتب شکگرایی».
فلسفه در یونان باستان به واسطهی تأکید بر منطق و استدلال به جای حواس یا عواطف، خود را از سایر نظریهپردازی های فلسفی و الهیاتیِ اولیه متمایز کرد. «سقراط» که در اواخر قرن پنجم پیش از میلاد می زیست، آموزگار «افلاطون» و چهرهای مرکزی در شکلگیری و گسترش «فلسفهی آتنی» بود. قبل از «سقراط» و «افلاطون»، چندین نظریهپرداز در جزایر و شهرهای کوچکِ اطراف مدیترانه و منطقهی موسوم به «آسیای صغیر»، نام خود را به عنوان فیلسوف مطرح کرده بودند: «پارمنیدس»، «زنونِ اِلِئایی»، «فیثاغورس»، «هراکلیتوس»، و «تالِس» همگی به این گروه تعلق داشتند.
البته تعداد بسیار اندکی از آثار این افراد همچنان باقی مانده است چرا که تا دورهی «افلاطون» طول کشید تا یونانیان باستان، آموزه های فلسفی را از طریق متن های مکتوب، ثبت و منتقل کنند. مضامین گستردهای در این دوران، مورد توجه فیلسوفان یونانی قرار گرفت: ماهیت واقعیت، فضیلت های اخلاقی، یافتن معنا و ارزش در زندگی، و تمایز میان ظاهر و حقیقت.
مکتب افلاطونی
«افلاطون»، نخستین چهرهی برجسته در فلسفهی یونان باستان است و همچنین یکی از نخستین فیلسوفانی که میزان قابل توجهی از آثارش از آسیب زمان در امان مانده و به دنیای امروز راه یافته است. او در آتن، مدرسهای—«آکادمی»—را در اوایل قرن چهارم پیش از میلاد بنیان نهاد که تا سال 83 پس از میلاد مسیح به فعالیت ادامه داد.
فیلسوفانی که ریاست «آکادمی» را پس از «افلاطون» به دست گرفتند، به شهرت و محبوبیت او کمک زیادی کردند، اگرچه همیشه در گسترش ایده های او یاریرسان نبودند. به عنوان نمونه، «آکادمی» تحت ریاستِ «آرکِسیلاوس» در سال 272 پیش از میلاد، به عنوان مرکزِ «شکگرایی آکادمیک» که رادیکالترین گونه از شکگرایی تا آن دوره بود، مشهور شد. همچنین به خاطر رویدادهایی از این دست، ارتباط میان «افلاطون» و فهرست طولانیِ نویسندگانی که در طول تاریخِ فلسفه، خود را «افلاطونگرا» نامیدهاند، رابطهای پیچیده و گهگاه مبهم بوده است.
مکتب ارسطویی
«ارسطو»، شاگرد «افلاطون» و یکی از تأثیرگذارترین فیلسوفان دوران باستان بود. او مشارکت هایی اساسی در گسترش منطق (به خصوص در «تئوری قیاس»)، زیباییشناسیِ سخن (بلاغت)، و زیستشناسی را از خود بر جای گذاشت و همچنین، تئوری های مربوط به شناخت ماده، و فلسفهی اخلاق را فرمولبندی کرد. «ارسطو» در سال 335 پیش از میلاد، مدرسهای را در آتن بنیان نهاد که در طول سال های بعد، به ترویج و انتشار آموزه های او پرداخت.
به نظر می رسد «ارسطو» متن هایی برای مخاطبینِ عام نیز می نوشت که البته هیچ کدام از آن ها امروز در دسترس نیست. آثاری که ما امروز از «ارسطو» می خوانیم، اولین بار در حدود سال صدِ پیش از میلاد مسیح گردآوری و ویرایش شد. آثار «ارسطو» نه تنها بر فلسفهی غرب بلکه بر مکتب های های فلسفیِ هندی و عربی نیز تأثیرگذاری های فراوانی داشته است.
عمل بهاجبار آن است که مبدا آن، خارج از حیطهی ما باشد، به طوری که عامل فعل، یا طرف مقابل، به هیچ وجه در آن دخالت نداشته باشند. مثل این که باد شدیدی بوزد یا کسانی که حیات ما در اختیار و قدرت آن هاست، ما را جابهجا کنند. در همهی اعمالی که ما از ترسِ عواقب بدتر یا به هوای هدف و پناهی انجام می دهیم، این موضوع درخور اهمیت است که دانسته شود آیا ارادی بودهاند یا خیر. من باب مثال، وضع جابری را به نظر آوریم که صاحب اختیار جان متعلقات و فرزندان ماست و ما را وادار به عمل ناشایسته کرده و مشروط به این سازد که انجامش مایهی نجات وابستگان ما و تخلف از آن به مرگ آنان منتهی می شود. این وضع بیشباهت به کشتیای نیست که در دریا گرفتار طوفان باشد.—از کتاب «اخلاق» اثر «ارسطو»
مکتب رواقی
«رواقیگری» با آموزه های «زنونِ رواقی» در آتن و در حدود سال 300 پیش از میلاد مسیح شکل گرفت. فلسفهی «رواقی» بر قاعدهای متافیزیکی استوار است که پیش از «زنون»، توسط سایر اندیشمندان همچون «هراکلیتوس» گسترش یافته بود: این که واقعیت، تحت سلطهی مفهومی به نام «لوگوس» (قوانین بنیادین و نهفته در جهان هستی) قرار دارد و هرچه که رخ می دهد، ضروری است. هدف فلسفه از نظر فیلسوفانِ «رواقی»، دستیابی به وضعیتِ آرامشِ مطلق است. این هدف از نظر رواقیون، به واسطهی آموختنِ استقلال و رهایی از نیازهای فرد حاصل می شود.
اما استقلال و رهایی از نیازها به این معنی نیست که فیلسوفِ «رواقی»، علاقهای به لذت، موفقیت یا روابط بلندمدت ندارد، بلکه فقط به این معنا است که او صرفا به خاطر این مفاهیم زندگی نمی کند و آن ها را هدف و مرکزِ هستی خود در نظر نمی گیرد. مکتب «رواقی» تأثیراتی انکارنشدنی بر فلسفهی غرب داشته است و در میان علاقهمندان به این مکتب، نام هایی همچون «مارکوس اورلیوس» و «توماس هابز» به چشم می خورد.
عدهای از زندگی نظامی در رنج هستند، و همیشه در پی آنند که خطری بر دیگری وارد کنند یا بیمناکِ ورود خطری بر خودشان هستند. برخی طوق بندگیِ بیمزد و مواجبِ جلب توجهِ دیگران را بر گردن انداختهاند. بسیاری خود را مشغول پیگیری دارایی دیگران و شکایت از کاستی اموال خود نمودهاند. بسیاری در پی هیچ مقصد و هدف ثابتی نیستند، بلکه در امواج برنامه های دمادمِ هر متلونِ بیثباتی که هیچگاه از خویشتن راضی نیست، متلاطم می شوند. برخی هیچ هدفی برای مسیر زندگانی خود ندارند و مرگ به هنگام خمیازه کشیدنِ ناشی از رخوت، آن ها در بر می گیرد. به این دلیل است که نمی توانم تردیدی در حقیقت وحیانی بزرگترینِ شعرا داشته باشم که سروده است: ما در قِسم اندکی از حیات، زندگی می کنیم.—از کتاب «در باب عمر فانی» اثر «سنکا»
مکتب اپیکوری
در میان نام فیلسوفان، «اپیکور» احتمالا نامی است که بیش از سایرین در گفتوگوهای غیرفلسفی به گوش می رسد. «اپیکور» اعتقاد داشت زندگیای که ارزش زیستن دارد، در تلاش برای کسبِ لذت سپری می شود. اما سوال اینجاست که چه گونه هایی از لذت؟ «اپیکوریسم» در طول تاریخ، به شکل گسترده به عنوان مکتبی معرفی شده که زیادهروی در انواع و اقسامِ لذت های جسمانی را ترویج می کند. اما خود «اپیکور»، عادت های غذاییِ سادهای داشت و به میانهروی مشهور بود.
او به جای ترویجِ افراط در لذتطلبی، به ترویج دوستی و فعالیت هایی می پرداخت که معتقد بود روح و روان انسان ها را تعالی می بخشد؛ فعالیت هایی همچون موسیقی، ادبیات و سایر قالب های هنری. این مکتب همچنین دربردارندهی قواعدی متافیزیکی است، از جمله این تئوری که جهان ما، یکی از جهان های امکانپذیرِ متعدد است و رویدادها به صورت تصادفی رقم می خورند.
دیدگاه اپیکور در مورد خوشبختی، به وضوح رنگ و بویی بودایی دارد. خوشبختی مساوی است با سکون و آرامش، و این آرامش اساسا با کنار گذاشتن «تمناهای» دنیوی حاصل می شود، یعنی با دست کشیدن انسان از بلندپروازی هایش برای کسب قدرت، عزت، منصب، لذت و ثروت. این ایده در دو جملهی معروف «اپیکور» که بیش از همه نقل شده، خلاصه شده است: «آسایش ما در گروِ آنچه که داریم نیست، بلکه حاصلِ آنچه که از آن لذت می بریم، است.» و، در قالب هشداردهندهترِ آن: «آدمی که اندکِ خویش در نظرش ناچیز است، هیچ چیزی برایش کافی نیست.»—از کتاب «هنر خوشبختی از دیدگاه اپیکور»
مکتب شکگرایی
«پیرهون»، نخستین چهره در «شکگراییِ» یونان باستان به حساب می آید. او که هیچ نوشتهای از خود بر جای نگذاشت، به پندارها و نظراتِ مرسوم و تثبیتشده اهمیتی نمی داد و ارزشی برای اساسیترین و غریزیترین عادت های انسان ها قائل نبود. «پیرهون» که احتمالا تحت تأثیر آیین «بودیسم» نیز قرار گرفته بود، کنار گذاشتنِ قضاوت ها را ابزاری برای دستیابی به نوعی آزادی از رنج ها و پریشانی ها در نظر می گرفت—نوعی از آزادی که به عقیدهی «پیرهون»، تنها راه رسیدن به رضایت و خوشبختی بود. هدف او از آموزه هایش این بود که انسان ها زندگی خود را در جستوجو و کاوشی مستمر سپری کنند.
«شکگرایی» در رادیکالترین گونهی خود که با نام «شکگرایی آکادمیک» شناخته می شود، اعتقاد دارد که همه چیز باید مورد شک و تردید قرار بگیرد، از جمله همین نکته که می توان در مورد همه چیز شک کرد. آموزه های شکگرایان باستان، تأثیرگذاری های عمیقی بر برخی فیلسوفان غربیِ برجسته داشته است، از جمله «انیسیدموس»، «سکستوس امپریکوس»، «میشل دو مونتنی»، «رنه دکارت»، «دیوید هیوم»، «جورج ادوارد مور»، و «لودویگ ویتگنشتاین». نوعی از شکگراییِ معاصر توسط فیلسوف آمریکایی، «هیلاری پاتنِم»، در سال 1981 در مرکز توجه قرار گرفت که مدتی بعد در قالب فیلم «ماتریکس» در سال 1999 گسترش داده شد.