شخصیت های «ضد قهرمان»، با الگوهای رفتاری که از قهرمان های مرسوم سراغ داریم، تفاوت های زیادی دارند، اما این شخصیت ها درست مثل قهرمان ها، اغلب گرایشی نسبت به برقراری عدالت را در وجود خود حس می کنند که نیروی محرکه ی آن ها به حساب می آید. شخصیت «ضد قهرمان»، کاراکتری با نقص ها و مشکلات عمیق است که معمولا خود را به چارچوب ها و ارزش های اخلاقی مرسوم محدود نمی کند—اما این همان نکته ای است که باعث می شود این گونه از شخصیت ها، باورپذیر، پیچیده و حتی دوست داشتنی شوند.
شخصیت «ضد قهرمان»، کاراکتری مرکزی است که از ویژگی هایی که مخاطبین از یک قهرمان سنتی انتظار دارند، بی بهره است. ضد قهرمان ها، پروتاگونیست هایی چندوجهی هستند: کاراکترهایی پیچیده که وجهی تاریک در وجود آن ها به چشم می خورد. یک «ضد قهرمان» علیرغم نقص های فراوان، پیشینه ای از تصمیمات بد و حتی چارچوب اخلاقیِ سوال برانگیز خود، در نهایت به واسطه ی فکر و مقصودی «قهرمانانه» به مسیر خود ادامه می دهد.
روزهای اولی که به نوانخانه آمده بود، بیشتر وقت ها گریه می کرد. ولی علتش این بود که به آن جا عادت نداشت. اما چند ماه بعد اگر مجبور می شد آن جا را ترک کند، گریه می کرد. باز هم به علت عادت. به همین خاطر بود که این سال آخر عمرش کم و بیش دیگر به او سر نزدم. علت دیگرش هم این بود که یکشنبه ام را باید صرف این کار می کردم—به اضافه ی کارهایی مثل رفتن به ایستگاه اتوبوس، خریدن بلیت و دو ساعت توی راه بودن. مدیر باز هم برایم حرف زد، ولی من دیگر کم و بیش به حرف هایش گوش نمی کردم. بعد به من گفت: «گمان می کنم می خواهید بروید مادرتان را ببینید.» من بی آن که حرفی بزنم از جایم بلند شدم و او جلوتر از من رفت. توی پله ها به من توضیح داد: «برای این که دیگران ناراحت نشوند، او را گذاشته ایم توی سالن کوچک مخصوص مرده ها. هر بار که یکی از پانسیونرها می میرد، بقیه دو سه روزی اعصابشان به هم می ریزد. در نتیجه کار ما هم دشوار می شود.» از حیاطی گذشتیم که سالخوردگان زیادی در گروه های کوچک با هم وراجی می کردند. ازکتاب «بیگانه» اثر «آلبر کامو»
سه گونه از «ضد قهرمان ها»
«ضد قهرمان ها» از قواعد مرسوم پیروی نمی کنند و اغلب افرادی طرد شده و دورافتاده از اجتماع هستند که فقط به قوانین خودشان پایبند می مانند. در این بخش، سه گونه از کهن الگوهای شخصیت های «ضد قهرمان» در داستان ها را با هم بررسی می کنیم.
«عصیانگرِ عملگرا»: این گونه از ضد قهرمان ها، شخصیت هایی واقع بین هستند. آن ها ممکن است هم با افراد خوب و هم افراد بد در ارتباط باشند و معمولا هر کاری را که به نظرشان برای رسیدن به هدف ضروری است، انجام می دهند. این گونه از ضد قهرمان ها معمولا به شکل عامدانه از خط قرمزها رد نمی شوند مگر این که انجام این کار، در خدمت یک هدف بزرگتر باشد، و در این صورت نیز مسیر آن ها معمولا شباهت های زیادی با مسیر مرسوم قهرمان ها دارد.
«ضدقهرمان بی تفاوت»: این گونه، ضد قهرمانی است که چارچوب های اخلاقی اش نه سیاه و سفید، بلکه کاملا خاکستری است. این گونه از ضد قهرمان ها، معمولا مقاصد خوبی دارند اما بیش از آن که به هدف بزرگتر فکر کنند، منافع شخصی را در درجه ی اول اهمیت قرار می دهند. آن ها ممکن است بدبیدن باشند و با بی تفاوتی به جهان پیرامون بنگرند. کارهای این شخصیت ها اغلب به واسطه ی آسیب های روحی مربوط به گذشته و کشمکش های درونی که ریشه در پیشینه ی آن ها دارد، شکل می گیرد. آن ها برای رسیدن به هدف و حذف موانع احتمالی در مسیرشان، تردیدی به خود راه نمی دهند و گاهی حتی از وجه تاریک خود لذت می برند.
«قهرمان به هر قیمت»: شخصیت پروتاگونیست و ضد قهرمان سریال محبوب «دکستر» (Dexter)—و همینطور کتاب «دکستر قاتل خواب گرد» اثر «جف لیندزی»—به شکل پیوسته روی مرز میان «ضد قهرمان» و «شخصیت شرور» حرکت می کند. ضد قهرمان های شبیه به «دکستر مورگن»، رفتارهای خود را توجیه می کنند چون نتیجه ی این رفتارها به گونه ای به سود جامعه تمام می شود، حتی با وجود این که کارهایشان کاملا سوال برانگیز و حتی گاهی جنون آمیز جلوه می کند. به عنوان نمونه، «دکستر» به عنوان قاتلی سریالی که فقط قاتلین دیگر را می کُشد، ممکن است نیت و مقصود خوبی داشته باشد، اما کارهایی که انجام می دهد به شکل معمول، رفتارهایی است که از «آنتاگونیست ها» انتظار داریم.
«گرگور شاگرد تاجری بود که مسافرت می کرد. گراوری که اخیرا از مجله ای چیده و قاب طلایی کرده بود، به خوبی دیده می شد. این تصویر زنی را نشان می داد که کلاه کوچکی به سر و یقه ی پوستی داشت و خیلی شق و رق نشسته و نیم آستین پرپشمی را که بازویش تا آرنج در آن فرو می رفت، به معرض تماشای اشخاص باذوق گذاشته بود. گرگور به پنجره نگاه کرد. صدای چکه های باران که به حلبی شیروانی می خورد، شنیده می شد؛ این هوای گرفته او را کاملا غمگین ساخت. فکر کرد: «کاش دوباره کمی می خوابیدم تا همه این مزخرفات را فراموش بکنم!» ولی این کار به کلی غیرممکن بود، زیرا وی عادت داشت که به پهلوی راست بخوابد و با وضع کنونی نمی توانست حالتی را که مایل بود به خود بگیرد. هرچه دست و پا می کرد که به پهلو بخوابد با حرکت خفیفی مثل الاکلنگ، هی پشت می افتاد. صد بار دیگر هم آزمایش کرد و هر بار چشمش را می بست تا لرزش پاهایش را نبیند. زمانی دست از این کار کشید که یک نوع درد مبهم در پهلویش حس کرد، که تا آنگاه مانند آن را درنیافته بود.» از کتاب «مسخ»
چند نمونه از برترین «ضد قهرمان ها» در ادبیات
«ضد قهرمان ها»، پروتاگونیست هایی که از ویژگی های مرسوم شخصیت های «قهرمان» بی بهره هستند اما همچنان احساس همدلی و همذات پنداری مخاطبین را برمی انگیزند، همیشه در میان علاقه مندان به سینما و ادبیات محبوب بوده اند. از «جیمز باند» و «گرگور سامسا» گرفته تا «دین موریارتی» و «مرسو»، ضد قهرمان ها در طول تاریخ در ژانرهای گوناگونی ایفای نقش کرده اند. در این بخش، چند نمونه از برترین «ضد قهرمان ها» در ادبیات را به شکل مختصر با هم مرور می کنیم.
«الکس» در کتاب «پرتقال کوکی»
این شخصیت در اغلب بخش های کتاب «پرتقال کوکی»، کاراکتری کاملا نفرت انگیز است اما وقتی به خاطر جرایم گوناگونش به دردسر می افتد، مخاطبین، ناگزیر احساسی از همدلی و شفقت را نسبت به او تجربه می کنند. «آنتونی برجس» به شکلی هنرمندانه و تأثیرگذار موفق شده شخصیتی چندوجهی را خلق کند که احساساتی گاها متضاد را در مخاطبین برمی انگیزد. «الکس» در طول داستان، حتی با وجود رفتار سزاوار سرزنش خود، این نکته ی مهم را به مخاطبین یادآوری می کند که صرف نظر از چگونگی شرایط و جزئیات آن، چیزی که انسان را به انسان تبدیل می کند، «اراده ی آزاد» او است.
«و پیش خودم فکر کردم، همه تان برید به جهنم، اگر شما عوضی ها طرفدار خوبی هستید، باعث خوشحالی من است که در طرف مقابل باشم.»
«بکی شارپ» در کتاب «بازار خودفروشی»
«بکی شارپ»، دختری زیبا، جذاب و باهوش است که همه چیز در زندگی دارد—به جز ثروت. فقر این شخصیت، در جامعه ای که جایگاه اجتماعی را مهم تر از هر چیز دیگر در نظر می گیرد، باعث می شود «بکی» دست به هر کاری بزند تا مسیر پیشرفت را برای خود هموار کند؛ این نکته احتمالا او را به غیرمعمول ترین (و شاید بی اخلاق ترین) «قهرمان زن» در ادبیات تبدیل می کند. با این حال، تقلای «بکی شارپ» برای پیشرفت در جامعه ای ریاکار، زن ستیز و ظاهربین، مخاطبین را به تجربه ی احساس همذات پنداری با این شخصیت وادار می کند. «ویلیام تکری» با خلق داستان این شخصیت، فسادهای موجود در جوامع معاصر را آشکار می کند و به سخره می گیرد.
مادربزرگم می گفت بهترین زنان، ریاکار و دورو هستند. نمیدانیم چه چیزها را از ما پنهان می کنند: آنگاه که بسیار بی ریا و خودمانی هم به نظر می رسند، چه احتیاط ها که نمی کنند: چه بسا که آن لبخندهای بی ریا که به آسانی بر لب می آورند، دام هایی است از تملق و فریب و خلع سلاح—منظورم فقط زنان شوخچشم نیست، بلکه نمونه های خانهداری و مظاهر عفت زنانه هم هست. کیست که ندیده باشد زنی را که بلاهت شوهری احمق را پنهان می کند و خشم شوهری وحشی را به چاپلوسی می ستاید؟ ما این حالت بردهوارِ دوستداشتنی را میپذیریم و هر زنی را به سبب آن می ستاییم و این طراریِ زیبا را حقیقت می خوانیم.
«رودیون رومانوویچ راسکولنیکوف» در کتاب «جنایت و مکافات»
«راسکولنیکوف» که یکی از پرمشکل ترین و دوست داشتنی ترین شخصیت های «ضد قهرمان» در ادبیات به شمار می آید، دانشجویی فقیر است که به خاطر مشکلات فراوان خود و همچنین نظریه ای در مورد «انسان برتر»، زنی را به قتل می رساند. او نسبت به خانواده اش متعهد است اما نسبت به دیگران که آن ها را از نظر فکری پایین تر از خود در نظر می گیرد، احساس تنفر می کند و مدام بین خیرخواهی و بی تفاوتی در گذار است. همین عوامل باعث می شود این شخصیت پیچیدگی های منحصر به فردی داشته باشد و تا مدت ها پس از پایان کتاب، در ذهن مخاطبین باقی بماند.
راسکلنیکف در ضمن که پیش می رفت، با خود اندیشید: «در کجا، کجا خوانده بودم که محکوم به مرگی یک ساعت پیش از مرگ می گوید یا می اندیشد که اگر مجبور می شد در بلندی یا بر فراز صخره ای زندگی کند که آنقدر باریک باشد که فقط دو پایش به روی آن جا بگیرد و در اطرافش پرتگاه ها، اقیانوس و سیاهی ابدی، تنهایی ابدی و توفان ابدی باشد و به این وضع ناگزیر باشد در آن یک ذرع فضا تمام عمر، هزار سال، برای ابد بایستد، باز هم ترجیح می داد زنده بماند تا این که فورا بمیرد! فقط زیستن، زیستن و زیستن—هر طور که باشد، اما زنده ماندن و زیستن! عجب حقیقتی! خداوندا! چه حقیقتی! چه پست است انسان!» پس از لحظه ای افزود: «اما آن کسی نیز که او را به این سبب پست می خواند، خودش هم پست است.
«وُلند» در کتاب «مرشد و مارگاریتا»
«ولند» که حضور اسرارآمیزی در سراسر شاهکار «میخائیل بولگاکوف» دارد، در ابتدا به عنوان پروفسوری خارجی نشان داده می شود که به تازگی به «مسکو» آمده است. اما پس از مدتی مشخص می شود که «ولند» در واقع خود شیطان است که آمده تا با کمک موجودات عجیب و غریب همراه خود، آشوبی ویرانگر را در جامعه ی اتحاد جماهیر شوروی به وجود آورد. با وجود بی تفاوتی این شخصیت نسبت به کشتار و آسیب زدن به دیگران، مخاطبین، شیفته ی جذابیت و خونسردی او می شوند. کاراکتر «ولند» همچنین به همه یادآوری می کند که شرارت و نگونبختی ممکن است تا چه حد پیش پا افتاده، پیش بینی ناپذیر و تصادفی جلوه کند.
ببخشید ولی برای آن که بتوان حاکم بود، باید حداقل برای دوره ی معقولی از آینده، برنامه ی دقیقی در دست داشت، پس جسارتا می پرسم که انسان چطور می تواند بر سرنوشت خود حاکم باشد در حالی که نه تنها قادر به تدوین برنامه ای برای مدتی به کوتاهیِ مثلا هزار سال نیست بلکه حتی قدرت پیش بینی سرنوشت فردای خود را هم ندارد؟ مثلا تصور کنید قرار می شد شما به زندگی خود و دیگران نظم بدهید و داشتید کم کم به این کار علاقه مند می شدید که ناگهان شما… او… دچار سکته ی خفیفی می شد… بله سکته ی قلبی… و این پایان کار شما به عنوان یک ناظم خواهد بود. دیگر سرنوشت هیچ کس جز خودتان برایتان اهمیت نخواهد داشت… پایان قضیه یک تراژدی است: مردی که گمان می کرد نقشی تعیین کننده دارد، یکباره به جسدی بی حرکت در یک جعبه ی چوبی تبدیل می شود و دیگران هم که او را از آن پس بی فایده می پندارند، می سوزانندش.
«هولدن کالفیلد» در کتاب «ناطور دشت»
«هولدن»، نوجوانی بدخلق و بی تفاوت است که هوش بالایی دارد و عمیقا می خواهد انسانی خوب، اصیل و راستگو باشد. اما به همان میزان که «هولدن» از دورویی و «تقلبی بودن» متنفر است، مانند هر فرد دیگری، میزانی از دورویی در او دیده می شود. او بدبین و انزواطلب است و اغلب رفتاری نه چندان محبت آمیز با نزدیکان خود دارد. این شخصیت در تمام طول رمان، در حال عصیانگری در برابر وضعیت حاکم بر آن لحظه است، آن هم به دلایلی که حتی برای خودش نیز تا حد زیادی مشخص نیست. با این وجود، مخاطبین علیرغم نقص های فراوان این شخصیت، او را دوست دارند و درک می کنند. «هولدن» یک «شخصیت تراژیک» است که خود را در سفری گریزناپذیر به مقصد بزرگسالی می بیند؛ سفری که او را می ترساند و باعث افسردگی اش می شود. ما با «هولدن» ارتباط برقرار می کنیم چون او، حتی در زمان هایی نیز که با خودش روراست نیست، بخشی از حقیقت درون همه ی ما را بازگو می کند؛ بخشی از ما که به خاطر می آورد استیصال، ترس و خشم در دوران نوجوانی چه معنایی دارد.
گاهی طوری رفتار می کنم که انگار دوازده ساله ام. همه همین رو می گن، مخصوصا پدرم. یه قدری هم راست می گن، ولی نه صد درصد. من که عین خیالم نیست، هرچند بعضی وقتا عقم می گیره بس که بهم می گن مطابق سنت رفتار کن. بعضی وقتام رفتارم بزرگتر از سنمه -راس راسی- ولی هیچ وقت کسی متوجه نمیشه. مردم هیچ وقت متوجه هیچی نیستن... به هر حال، توی راه برگشت به هتل، به این چیزا فکر می کردم. ترسو بودن هیچ لطفی نداره. شایدم من یه ترسوی تمام عیار نباشم. نمی دونم. گمونم نصفم ترسوئه، نصف دیگه ام هم براش مهم نیست که دستکش هاش گم بشه. یکی از دردسرهامم همینه. وقتی چیزی رو گم می کنم، زیاد پاپی اش نمی شم. بچه که بودم این خصوصیتم حرص مادرم رو در می آورد. انگار چیزی وجود نداشته که من گم کنم و نگرانش بشم. شاید واسه همینه که ترسوی تمام عیار نیستم.