کتاب «سفر به انتهای شب»: سرگردان در جست‌وجوی معنای زندگی



این رمان را می توان داستان و افکار مردی در نظر گرفت که در سرنوشتی عاری از آرامش، سرگردان است—کاوشی تاریک و «نِهیلیستی» در سرشت انسان و رنج زندگی روزمره.

سفر مفید است، تخیل را به کار می اندازد. باقی چیزی نیست جز ناامیدی و خستگی. سفر ما کاملا خیالی است. این نقطه‌ی قوت آن است. [...] فقط باید چشمانت را ببندی. در سوی دیگرِ زندگی است.

 

این جملات از کتاب «سفر به انتهای شب»، اتمسفر حاکم بر این رمانِ خودزندگینامه‌ای را آشکار می کند و همچنین، خلاصه‌ای از تمام داستان و نوع نگاه «لویی فردینان سلین» به زندگی را به تصویر می کشد. «سلین» در سال 1912 به صورت داوطلبانه در ارتش فرانسه ثبت‌نام کرد؛ جنگ، زخم هایی ابدی به او زد و تأثیری انکارنشدنی بر آثارش گذاشت. او که به خشمی هستی‌گرایانه دچار شده بود، باقیِ زندگی خود را با نگرشی سرشار از بدبینی و ناامیدی گذراند. به همین خاطر، رمان «سفر به انتهای شب» را شاید بتوان داستان و افکار مردی در نظر گرفت که در سرنوشتی عاری از آرامش، سرگردان است—کاوشی تاریک و «نِهیلیستی» در سرشت انسان و رنج زندگی روزمره.

 

 

این رمان که جایزه‌ی معتبرِ «رنودو» را در سال 1932 از آن خود کرد، به خاطر نزدیکیِ فکریِ «سلین» به «فرانسه ویشی» (حکومت فرانسه بین سال های 1940 تا 1944) و نازی ها، تا مدت ها مورد بی‌توجهی قرار گرفت. «سلین» همچنین رساله هایی نوشت که ردپایی متمایز از «یهودستیزی» در آن ها به چشم می خورد. او هیچ‌وقت اعلام نکرد که فاشیست است و علاقه‌ای به «فیلیپ پِتَن» (رئیس‌جمهور فرانسه ویشی) نداشت، اما دیدگاه های سیاسی‌اش ابهام‌برانگیز باقی ماند.

«سلین» پس از جنگ گفت که رساله هایش صرفا «کمدی سیاه» بوده و در حمایت از زبان فرانسوی نوشته شده است. امروزه کتاب «سفر به انتهای شب» یکی از شاهکارهای ادبیات اروپا در نظر گرفته می شود. روزنامه‌ی انگلیسی «گاردین» در سال 2003، این رمان را در رتبه‌ی پنجاه و یکم در میان «صد رمان برتر تاریخ» قرار داد.

 

وقتى کسى قوه‌ی تخیل نداشته باشد، مردن برایش مهم نیست، اما وقتى داشته باشد، ثقیل است. این از عقیده‌ی من. هرگز تا آن وقت این همه چیز را یکجا یاد نگرفته بودم. سرهنگ هرگز تخیل درست و حسابى نداشت. تمام بدبختى این آدم از همینجا ناشى مى شد. بدبختى ما هم همین‌طور. آیا من تنها کسى بودم که در تمام این یگان، معنى مرگ را درک کرده بودم؟ من یکى ترجیح مى دادم به سن پیرى برسم و بمیرم. بیست سال دیگر... سى سال دیگر... شاید هم بیشتر، نه به این مرگى که آن ها براى من در نظر داشتند و مى خواستند به خاک «فلاندر» بیفتم، دهنم پر بشود، شاید حتى بیشتر از دهنم، و در اثر انفجار، گوش تا گوش بترکم. بالاخره هرچه باشد، آدم مى تواند درباره‌ی مرگ خودش نظرى داشته باشد. اما کجا مى شد بروم؟ مستقیم به جلو؟ پشت به دشمن؟ فکر می کنم اگر ژاندارم ها مرا به این صورت مشغول گشت و گذار گیر می انداختند، حتما کارم ساخته بود. همان شب، جنگى و بى‌رودربایستى، توى یک کلاس مدرسه محاکمه‌ام مى کردند.—از متن کتاب

 

 

 

 

شخصیت اصلی در رمان «سفر به انتهای شب»، شباهت های زیادی با «سلین» دارد. پروتاگونیست داستان، «فردینان باردامو» است که همنام بودنش با نویسنده اصلا تصادفی نیست! او در پاریس پزشکی می خواند، اما شور و شوقِ دوران جوانی، وادارش می کند که داوطلبانه برای حضور در جبهه های جنگ جهانی اول، اعلام آمادگی کند. «فردینان» در میدان نبرد با «لئون رابینسون» آشنا می شود، یک سربازِ ذخیره که حضوری ثابت در ادامه‌ی زندگی او خواهد داشت. آن ها هر دو احساس ناامیدی می کنند و متوجه شده‌اند که جنگ نه معنایی دارد و نه هدفی مشخص. «فردینان» و «لئون» با هم می گریزند.

«فردینان» پس از رقم خوردن رویدادهایی دیگر، دوران نقاهت خود را در پاریس می گذراند. او آنجا با پرستاری آمریکایی آشنا می شود—نخستین زن در میان زنان پرتعدادی که در مسیر او قرار خواهند گرفت. «فردینان» پس از تجربه‌ی فروپاشی عصبی، مدتی را در یک آسایشگاه روان‌پزشکی سپری می کند. پزشکانِ ارتش معتقدند او از نظر روانشناختی، شرایط مساعدی برای حضور در جنگ ندارد و این‌گونه سفر «فردینان» آغاز می شود، بدون هیچ مقصد مشخص. تنها مقصدی که ممکن است وجود داشته باشد، حتی برای خود مسافر نیز مشخص نیست: یافتن معنا در زندگی، و جایی که بتوان آن را «خانه» نامید.

 

حق داری آرتور! در این یک مورد حق داری! کینه‌ای، رام، بی عصمت، درب و داغان، ترسو و نامرد، حقا که به خوبیِ خودمان بودند! اشکالی ندارد، بگو! ما عوض نمی شویم! نه جورابمان عوض می شود و نه ارباب هایمان و نه عقایدمان. وقتی هم می شود، آنقدر دیر است که دیگر به زحمتش نمی ارزد. ما ثابت‌قدم به دنیا آمده‌ایم و ثابت‌قدم هم ریغ رحمت را سر می کشیم! سرباز بی جیره و مواجب، قهرمان هایی که سنگ همه را به سینه می زنند، بوزینه های ناطقی که از حرف هایشان رنج می برند. ما آلت دست عالی‌جناب نکبتیم. او صاحب اختیار ما است! وقتی بچه های حرف‌شنویی نیستیم، طنابمان را سفت می کند، انگشت هایش دور گردن ما است، همیشه، حتی وقتی حرف زدنمان با ناراحتی توأم است. باید هوای کار دستمان باشد که لااقل بشود غذایی بلنبانیم... سر هیچ و پوچ آدم را خفه می کند... این که نشد زندگی.—از متن کتاب

 

 

علاوه بر محتوا، فُرم ادبی و زبانِ استفاده شده توسط «سلین» باعث به شهرت رسیدن کتاب «سفر به انتهای شب» شد. سبک نگارش او شباهت چندانی به معیارهای مرسومِ وقت ندارد و بیشتر بازتابی از انباشت افکار است، با جملاتی کوتاه و موجز. این تکنیک در حقیقت بی قراری و سرشت مضطرب پروتاگونیست را نشان می دهد.
بخش های زیادی از داستان، نه به فرانسویِ استاندارد، بلکه به گویشی عامیانه روایت می شود که در آن زمان، در میان خلافکاران و طبقه‌ی کارگر رواج داشت.

طبقه های اجتماعیِ متفاوت در گذشته، گویشی مختص به خود را به کار می گرفتند تا هم تعلق داشتنِ خود به طبقه‌ای مشخص را نشان دهند و هم صحبت هایشان را از دیگران پنهان نگه دارند. به همین دلیل، ترجمه‌ی کتاب «سفر به انتهای شب» کار بسیار سختی بوده است؛ به عنوان نمونه یکی از مترجمین ایتالیایی کتاب، تصمیم گرفت از یک گویش قدیمی ایتالیایی به نام «پیامونته» استفاده کند تا احساسی مشابه با نسخه‌ی اصلی را در اثرش به وجود بیاورد.

 

درست است، در واقع حق با تو است، ولی آخر ما همگی روی یک کشتی نشسته‌ایم و به نوبت پارویمان را می زنیم، تو که نمی توانی بگویی نه! روی سیخ هایی نشسته‌ایم که به همه‌مان فرو می رود! آن وقت چی گیرمان می آید؟ هیچ! فقط دوز و کلک، فلاکت، چاخان، و مشنگ‌بازی هم بالای همه‌ی این ها. می گویند کار می کنیم! این یکی از همه گندتر است، با آن کارشان! پایین کشتی هن و هن می زنیم، از هفت بندمان عرق سرازیر است، بوی گند می دهیم، و همین. آن وقت، آن بالا، روی عرشه، توی هوای آزاد، ارباب ها ایستاده‌اند، با زن های ترگل و ورگل و عطر زده روی زانوهایشان، کک‌شان هم نمی گزد. به عرشه احضارمان می کنند. کلاه های سیلندرشان را روی سرشان می گذارند و بعد سرمان عربده می کشند و می گویند: «پفیوزها، جنگ است! باید به این بوگندوها که در «کشور شماره 2» سوار هستند، حمله کنیم و دمار از روزگارشان درآوریم! زودتر! جنب بخورید! هرچه که لازم است روی عرشه داریم! همه یکصدا! صدایتان را دریابید: زنده باد «کشور شماره 1». بگذارید از آن دوردورها صدایتان را بشنوند.—از متن کتاب 

 

 

سفر «فردینان» هیچ شباهتی به سایر سفرهای ماجراجویانه، مانند کتاب «قصه جزیره ناشناخته» اثر «ژوره ساراماگو»، ندارد. در حالی که مفهوم ماجراجویی در کتاب «قصه جزیره ناشناخته»، به عنوان ابزاری برای کشف ناشناخته ها مورد ستایش قرار می گیرد، این مفهوم در کتاب «سفر به انتهای شب» چیزی به جز راهی برای فرار نیست. «فردینان» به حرکت ادامه می دهد، به کشورهای مختلف می رود، اما قبل از این که به جایی یا مردمانش خو بگیرد، آنجا را ترک می کند. او بیش از آن که سفری واقعی را آغاز کرده باشد، در زندگی‌اش سرگردان است—در جست‌وجوی جایی که هنوز آمادگی یافتنش را ندارد.

تمام این عوامل باعث می شود رمان «سفر به انتهای شب»، آینه‌ای از قرن بیستم و تضادهای آن به نظر برسد. زبان عامیانه با مفاهیمی ژرف در هم می آمیزد و متنی را به وجود می آورد که در آن، گویش های محلی در کنار آرایه های ادبی جان می یابند. به علاوه، فرم ها و تکنیک های ادبی نوین، همچون «جریان سیال ذهن» و حضور همزمانِ صداهای متفاوت در یک راوی، به کار گرفته شده‌اند تا احساس بی قراری و تشویشی را به تصویر بکشند که از مشخصه های اصلی شاهکارهای «رمانتیک» است.

 

راه افتادم و رفتم در ارتش ثبت‌نام کردم، آن هم دوان‌دوان. آرتور هم که مطمئنا از تأثیر قهرمان‌بازیِ من بر جماعتی که نگاهمان می کرد، کُفرش درآمده بود، در جوابم فریاد زد: «کله‌خربازی درنیار، فردینان!» از این که چنین برداشتی می کرد، کمی دلخور شدم، اما پا سست نکردم. ثابت‌قدم بودم. به خودم گفتم: «حرف مرد یکی است!» و قبل از این که با یگان ارتشی و سرهنگ و دار و دسته‌اش به خیابان دیگر بپیچم، هنوز وقت باقی بود که به طرفش فریادزنان بگویم: «خواهیم دید، پخمه!» جریان دقیقا به همین صورت اتفاق افتاد. بعد، مدت ها قدم‌رو رفتیم. کوچه و خیابان بود که پشت سر هم می گذشت و غیرنظامی ها و زن هایشان از پیاده‌روها، از جلو ایستگاه ها و از کلیساهای پرازدحام، فریادهای تشویق‌آمیز می کشیدند و گل پرت می کردند. چقدر میهن‌پرست زیاد شده بود! و بعد، کم‌کم از تعداد میهن‌پرست ها کم شد... باران آمد و باز هم کمتر شدند و آن وقت دیگر از فریادهای تشویق‌آمیز خبری نبود، دیگر تنابنده‌ای توی خیابان دیده نمی شد. یعنی غیر از ما کس دیگری نبود؟ غیر از ما که پشت سر هم صف کشیده بودیم؟—از متن کتاب

 

راوی احساس بی قراری می کند، به خاطر هراس های جنگ، فروپاشی های عصبی، و جهانی که بیش از اندازه سریع تغییر می یابد—جهانی آکنده از انسان های سرگردان که عمر خود را در جست‌وجوی خانه‌ای سپری می کنند که دیگر هیچ تصوری از آن ندارند.