سلین نشان داد که می توان مفاهیمی را به مخاطب انتقال داد که پیش از این، دست نیافتنی به نظر می رسیدند.
سلین، طراح و نگارگر نثر عصر حاضر است.
این اثر، با طنز سیاه، پوچ گرایی و نثر بی تعارف و طوفانی خود، تعریفی جدید از هنر رمان نویسی ارائه داد.
اجداد ما به خوبی خودمان بودند؛ کینه ای، رام، بی عصمت، درب و داغان، ترسو و نامرد، حقا که به خوبی خودمان بودند! ماها عوض نمی شویم؛ نه جوراب مان عوض می شود و نه ارباب هامان، و نه عقایدمان. وقتی هم می شود آنقدر دیر است که به زحمتش نمی ارزد. ما ثابت قدم به دنیا آمده ایم و ثابت قدم هم ریغ رحمت را سر می کشیم؛ سرباز بی جیره و مواجب، قهرمان هایی که سنگ دیگران را به سینه می زنند، بوزینه های ناطقی که از حرف هاشان رنج می برند. ماها آلت دست عالیجناب نکبتیم. او صاحب اختیار ماست. باید هوای کار دستمان باشد که لااقل بشود غذایی بلنبانیم. این که نشد زندگی.
کار با غصه دار شدن به آخر نمی رسد، دوباره باید راهی پیدا کرد که همه قصه را از سر گرفت و به غصه های تازه تری رسید. ولی بگذار دیگران برسند! همه بی آن که بروز بدهند دنبال برگشت جوانی شان هستند! بنازم به این رو! ولی من دیگر برای تحمل کردن آمادگی نداشتم! مسلم بود که موفق نشده ام. من نتوانسته بودم نیت سفت و سختی برای خودم دست و پا کنم. نیتی بسیار زیبا و شکوهمند و بسیار راحت برای مردن.
در این صورت سرتاسر وجودم، شهامت می شد. از سر تا پام شهامت می بارید و زندگی به یک اندیشه متمرکز شهامت بدل می شد، شهامتی که هر چیزی را ممکن می کرد، هر چیزی را به راه می انداخت، همه انسان ها و همه اشیاء زمین و آسمان را. به علاوه، عشق آن قدر قدرتمند می شد که مرگ، وسط عشق و محبت گیر می افتاد و آن تو آن قدر جایش گرم و نرم بود که بی شرف کیفور می شد و بالاخره او هم مثل بقیه به نوایی می رسید. چه خوب می شد! قیامت می شد!
این رمان را می توان داستان و افکار مردی در نظر گرفت که در سرنوشتی عاری از آرامش، سرگردان است—کاوشی تاریک و «نِهیلیستی» در سرشت انسان و رنج زندگی روزمره.
در این مطلب قصد داریم به تعدادی از کتاب های کلاسیک کوتاه بپردازیم که انتخاب هایی عالی برای ورود به جهان آثار کلاسیک به شمار می آیند.
نگارش به سبک «جریان سیال ذهن» این امکان را برای مخاطبین فراهم می آورد که افکار درونی شخصیت ها را «بشنوند»
بخش زیادی از چیزی که آن را «زندگی طبیعی انسان» می نامیم، از ترس از مرگ و مردگان سرچشمه می گیرد.
به هر طرف نگاه کنید، با داستان ها روبه رو می شوید. از گذشته های خیلی دور که اجداد ما دور آتش می نشستند و داستان تعریف می کردند تا به امروز که شبکه های تلویزیونی، سریال های محبوبی تولید می کنند
وقتی که آثار کلاسیک را مطالعه می کنید، در واقع در حال خواندن کتاب هایی هستید که نقشی اساسی در شکل گیری چگونگی نوشتن و خواندن ما در عصر حاضر داشته اند
...ضمن اینکه در ساختار فرمیک اثر هم نکات ظریفی برای خواننده گنجانده شده است. از جالب توجهترین آنها حضور ریتم در فصول مختلف کتاب است. به ندرت نوشتاری را خواندم که ریتمیک باشد اما دوتای آنها که بازی ضربآهنگ در آنها مشهود است یکی «ابریشم» و دیگری رمان مورد بحث است. با شروع کتاب تنوع ریتم و تمپوی سریع داستان شما را به وجد میآورد. این ویژگی با موقعیت داستان که در جنگ است و با سن راوی که جوانی حدود ۲۰ ساله است جفتوجور درمیآید. هر چه پیش میرویم با کمتر شدن هیجان داستانها و بالا رفتن سن راوی ریتمی یکنواخت و تمپویی کُندتر را شاهدیم. حتی در فصول انتهایی نویسنده صفحات بیشتری را صرف نگارش میکند تا فصلها کِش بیایند. البته که سلین رگ خواب خوانندهی یک رمان ۵۰۰ صفحهای را در دست دارد و هرازگاهی کاملاً خارج از انتظار اتفاقی غیرمترقبه را در داستانش میگنجاند تا بند چُرت خودش و خواننده پاره شود. از این دست ظرایف در سفر به انتهای شب کم نیست و میتوان ساعتها گفت و صفحات سیاه کرد. حتی میتوان هیچکدامشان را ندید و تنها از خط روایی داستان و سفرها و سیر وقایع لذت برد. بویژه که سلین زبانی دشوار ندارد و با فحاشیها، غرولندها و شوخیهایش سرحالتان میآورد. سلین در جایی در اعتراض به سخن منتقدان مِن باب گزندگی زبان و تاریکی داستانهایش گفته بود دنیا اینگونه است، دنیا را درست کنید منم درست مینویسم! اگر خواهان دیدن دنیا در شهر فرنگ ذهن لویی فردینان سلین هستید یک چشمتان را بر دریچهی سفر به انتهای شب و چشم دیگر را رو به جهان پیرامونتان نگه دارید. خواهید دید آقای دتوش پُربیراه نمیگوید.
...سلین هم مادولن را نماد خاطرات شیرین ایام شباب میگیرد. خاطرات از کفرفتهای که گرفتار روبنسون یا همان وجه زجرکشیده فردینان شده است. کشمکش این دو تا جایی بالا میگیرد که حسرتها (مادولن) با شلیک سه گلوله (معادل با سه دهه زندگی) روبنسون را به دیار باقی میفرستد و فردینان از شر افکار درهم تنیدهاش آزاد میشود. با رهایی افکار باردامو برای نخستینبار به وضوح توصیف سحرگاه را برفراز رود سن میخوانیم و داستان به انتها میرسد. فیالواقع تمام رمان معطوف به تعقیب روبنسون بوده و با نبود او بهانهای برای ادامه داستان وجود ندارد. مابقی شخصیتها نیز بمانند موزین یا دختر احساساتی آمریکایی، لولا هم هر کدام به نحوی بار بخشی از زوایای کالیدوسکوپ زندگی سلین را به دوش میکشند. همچنین سروکله زدن با دیوانهها و گرفتار شدن فردینان در تیمارستان هربار وجه جدیدی را نمایان میکند. اولین گمانهزنی اینست که فردینان از زمان بستری شدن در تیمارستان در همان اواسط جنگ دیگر رها نشد و هرچه در ادامه میخوانیم توهمات یک ذهن بیمار است. کما اینکه نشانههای آن را فصول انتهایی یعنی زمان حضور در تیمارستان باریتون هم میبینیم. بازی رفت و برگشتی بین عقل و جنون و صحبتهای سنجیده باریتون هم نگاهی ژرف از جانب نویسنده را برایمان روشن میکند. برای مثال آنجا که با جملاتی بریده بریده و مجنونانه درباره دیگر مجانین «همه جا»ی دنیا اظهار نظر میکند. همین نشانهگذاریها و به ورطهی فلسفهبافی نیفتادن و تروتمیز داستان را روایت کردن کافی است تا سفر به انتهای شب را بعنوان یک رمان دست اول طبقهبندی کنیم...
شب را به سحر رساندن؛ مروری بر رمان یفر به انتهای شب [این نوشته حاوی بخشهایی از داستان است که آن را لو میدهد] «سفر به انتهای شب» را یک سلف پرتره یا خودزندگینامه پنداشتن اشتباه است. برعکسِ خودزندگینامه که اثری اُبژکتیو محسوب میشود، چراکه نویسنده زندگیاش را پیش چشم میگذارد و وارسیاش میکند، اثر سلین، سوبژکتیو است. با خواندن این رمان شما دعوت شدهاید به پستوهای ذهن نویسندهای که تاریکی را بخش اعظم زندگی میبیند و ابایی از آن ندارد. از قضا از تاریکی تغذیه میکند و هرگاه نور بتابد کارش را خاتمه میدهد. با تدقیق در ترسیماتی که سلین در رمانش انجام داده میتوان آن را در زمرهی زندگینامه-نه در معنای مرسومش- به معنای آن اثری که در خود کمّ و کیفی از معرفت زندگی را دارد؛ هرآنچه را که زندگی و پس از آن مرگ مینامیم، دانست. برای این منظور سلین راه دوری نرفته و از مسیری که خود رفته است الهام میگیرد تا در لفافه سفرها، شخصیتها، بلایای و فجایع نقطه نظرش درباره زندگی را پیش چشم خواننده بگشاید. آنکس که سلین را در این رمان نمایندگی میکند نه دقیقاً شخصیت فردینان باردامو بلکه لوئی روبنسون است (لویی بخش ابتدایی و فردینان بخش دوم نام واقعی سلیناند). روبنسون آن وجه زهوار دررفته و پردل و جرأتی است که فردینان آنها را ندارد. به مرور با رسیدن به انتهای داستان میبینیم فردینانِ سفر به انتهای شب هم کمکمک تنه به تنهی روبنسون میزند و زمانیکه که پستی، رذالت و اضمحلال را در خود تشخیص داد حالا زمان آن رسیده که جفتش را از بین ببرد و اینکار را به کمک مادولن انجام میدهد. مادولنی که همنامی غیرمنتظرهای با یکی از شیرینیهای محبوب فرانسوی دارد. همان شیرینی معروف پروست در «طرف خانه سوان» که او را غرق خاطرات میکند...
کتابی بس خواندنی که خواننده را همراه خود به سفری پُرطول و دراز میبرد و فصل به فصل گذر زمان در روایت ملموس است. به حق سلین با این اثر میخ خود بر زمین ادبیات کوبید. ترجمه غبرایی هم روان و خواندنیست. مشکل اما ناشر (جامی) است که ویراستاری و نمونهخوانی را از چنین اثری دریغ داشته. اغلاط نوشتاری و نگارشی به وفور در کتاب به چشم میخورد تا جاییکه که گاهی خواندن را دشوار میکند. امیدوارم در چاپهای آتی این مشکل مرتفع شود.
کتاب عالی بود، من نسخه نشر جامی چاپ ۱۳۷۳ رو خوندم که عکس پروانه رو جلدش هست، کمترین سانسور رو داشت، راجع به یه دانشجو فرانسوی که داوطلبانه به ارتش میپیونده و با دیدن سختی ها، بی رحمی، شقاوت و کثیفی جنگ پشیمون میشه و خودشو به مریضی میزنه تا از جنگ فرار کنه، سر از جاهای مختلف درمیاره، کتاب پره از جملههای زیبا که شما رو بفکر فرو میبره، بیزاری نویسنده از این دنیا و شرایط زندگی در اون در همه جای کتاب دیده میشه، واقعا شاهکار بود، یکی از بهترین کتاب هایی که خوندم
نشر جامی متاسفانه بعضی از چاپهای همین کتابش افتضاح هستش، یعنی متن رو نگاه میکنی انگار چاپ افست هستش ،اصلا بعضی از انتشارات خیلی بد شدن
دقیقا. پر از غلط املایی و ویرایشی و جملات بیمعنی و بیسروته. نثر باری به هر جهت هم مزید بر علت. کتاب رسما غیرقابل خواندن است. هرچه جلوتر هم میرود فاجعهبارتر میشود. صد رحمت به بدترین ترجمههای اخیر.
۳. غبرایی: وقتی که این روزهای کثافت سر برسند و بین بینی و چشمهایت جمع شوند، دیگر نفرتها و خستگی هات به حساب نمیآیند، فقط در همین یک نقطه برای تمامی سالهای گذشته چندین نفر جا هست. خیلی بیشتر از سالهای یک نفر. خاکسار:در روزهایی مزخرف مثل این کوههای خستگی و اشمئزاز بین دماغ و چشمانت تجمع میکنند، تمرکزشان در این یک نقطه بهحدی زیاد است که برای چندین سال چندین آدم کفایت میکند. از حد تحمل یک آدم خارج است. ۴. غبرایی: «آیا واقعاً لازم است با حالی که داریم، با کلمهی خیانتآمیز منطق سرمان را شلوغتر کنیم؟… البته که نه! منطق برای فرزانگان روانشناسی، یعنی همانها که دامنهی درایتشان تا بینهایت کشیده شده و محصولات عصر ما هستن، برای این مترقیان پیشرو، درواقع چیز دست و پا گیری است… من جانور مذکری هستم فردینان، و وقتی به حقیقتی میرسم، دلم نمیآید ولش کنم. خاکسار:حالا که بحثش شد اصلاً لازمه خودمون رو با منطق خسته کنیم؟... به هیچ وجه!... منطق دست و پای روانشناسهای بینهایت موشکاف و پیشرویی رو که عصر ما چپ و راست پس میندازه میبنده... ی من یه حیوان مذکرم فردینان، وقتی یه چیزی میره تو کلهم سخت ازش دست میکشم...
:به طور اتفاقی چند جمله از ۵۰ صفحهی آخر ترجمهی غبرایی و خاکسار را مقایسه کردم: ۱. غبرایی: «خوب یادتان باشد، فردینان، چیزی که آغاز و پایان همهچیز است، فقدان حس بُعد و اندازه است. در موقعیتی که من دارم میتوانم بگویم ابهام چطور شروع شد… از فقدان حس بُعد! از تخیلات غریب! فقدان حس بعد مساوی بود با فقدان قدرت! مسلم بود! پس همه محکوم به نابودیاند؟ چرا نباشند؟ همه؟ بله! البته ما به طرف این مقصد راه نمیرویم، میدویم! هجومی است واقعی! با چشمهای خودم دیدهام، فردینان،که روح توازنش راکمکم از دست میدهد و بعد در بلبشوی عظیم آرزوهای مبهم حل میشود! خاکسار: این رو از من بشنو فردینان، آغاز پایان همهچیز فقدان معیار سنجشه! میخوای بهت بگم سقوط بزرگ از کجا شروع شد؟... از وقتی که آدمها قدرت تشخیص خوب و بد رو از دست دادن! از وقتی که از کشورهای خارجی هیاهو برای هیچ رو یاد گرفتیم! وقتی قدرت تشخیص خوب و بد نباشه، دیگه اختیاری هم وجود نداره! شک نکن! این وقتیه که به فنا میریم؟ چرا نه؟ همهمون؟ قطعاً! به سمت نابودی راه نمیریم، چهارنعل میدویم! عین اسبهای رمکرده! فردینان، من با چشم خودم دیدهم که روح انسان به تدریج تعادلش رو از دست میده و میافته تو مهلکهی جاهطلبیهای آخرالزمانی! ۲. غبرایی: بین خودمان، نه این که افسوسی در کار باشد، ولی به هر حال بعد از رفتنش بدجوری جای خالیش را حس میکردیم. در درجه اول نحوه رفتنش غصه دارمان میکرد و انگار دست خودمان نبود. جوری که او رفته بود عادی نبود. نمیدانستیم اگر این بلا سر خودمان بیاید چه حال و روزی ممکن است پیدا کنیم. خاکسار: نمیگویم از رفتنش خیلی افسوس خوردیم، ولی در هر صورت جایش در مؤسسه خیلی خالی بود. درست است که دل خوشی از او نداشتیم، ولی اینطور بیمقدمه رفتنش غمگینمان کرد. طبیعی نبود. بعد از این ضربه مدام به این فکر میکردیم که چه اتفاقی برای ما خواهد افتاد.
فقدان حس بعد و اندازه؟ در موقعیتی که من دارم میتوانم بگویم ابهام چطور شروع شد... از فقدان حس بعد؟ ترجمهی آقای غبرایی که این همه تعریفش رو میکنن اینه؟!
فقدان حس بعد و اندازه کاملاً بی معنیه. فقدان معیار سنجش معنی داره.
کتاب بسیار خوبی هست . از خواندنش لذت بردم .ذهن رو به چالش میکشه و ادبیات بسیار خوبی داره
کتاب بسیار سخت و سنگین است و بخصوص بعد از حدود سیصد صفحه در فضایی که باردامو پزشکی خسته، بی مشتری و بدهکار در منطقه ای محروم در فرانسه سرگردان است ضربآهنگ رمان کند و همزمان متن ترجمهی مرحوم فرهاد غبرایی سنگین میشود و من خودم نتوانستم تا آخر ادامه دهم. در سرتاسر رمان(تا جایی که من خواندم) به ترتیب همقطاران جنگ، خانواده با سمبل مادر، بیمارهای روانی، دختران دلبر و دوستان نزدیک و دور، فقرا و اغنیا، طبیعت، همسفران کشتی در مسیر فرانسه به آفریقا، بومیان سیاه پوست آفریقایی از کارگر تا آدمخوار، همسفران کشتی در مسیر آفریقا به آمریکا، آدمهای شیک و فضای مدرن آمریکا، کارگران کارخانه ها، دانشمندان و کاشفان، جامعهی بیمار جسمی و روحی در منطقه محروم حومهی پاریس، همگی یک وجه اشتراک دارند: بشدت پست و رذل! از زیباییهای ویژه این رمان: 1- کل زندگی باردامو با یک انتخابِ لحظه ای و ثبت نام در ارتش دستخوش وقایع عجیب و غریبی میشود. 2- محبتی که سیاه پوستان بدوی آفریقا در انتقال وی در حین بیماری به لنگرگاه میکنند به نیت فروش وی به ناخدای کشتی به مقصد آمریکا بوده. 3- جملهی زیبای "مردم در ازای خدمتی که بهشان بکنی، از تو انتقام میگیرند" در مورد خود باردامو هم مصداق پیدا میکند و دختری روسپی به نام مالی که درآمریکا درآمد شبانه اش را روزها صرف خوشگذارنی با وی میکند را تنها میگذارد و به فرانسه بر میگردد. 4- ملاقاتهایش با رابینسون بر خلاف کل رمان که در فضایی رئال میگذرد بسیار سورئال است و اصلاً شاید به نوعی نیمهی بدشانستر و نیمهی نفرین شدهتر خوده باردامو باشد. 5- آرامش گذرا و محدود را در موسیقی و روابط جنسی میتوان یافت. درپایان سوالی که برای من باقی مانده این است که چطور دیوانگی باردامو بعد از جنگ انقدر پررنگ ظاهر میشود ولی در ادامه علیرغم اوضاعِ بدتر از جنگ بهبود مییابد. من فکر میکردم استیو تولتز نویسنده رمان "جزء از کل" از سبک کتاب "ناطور دشت" استفاده کرده، ولی الان معتقدم از سبک "سفر به انتهای شب" هم استفاده کرده.
کتابی بسیار سخت و سنگین است و بخصوص بعد از حدود سیصد صفحه در فضایی که باردامو پزشکی خسته، بی مشتری و بدهکار در منطقه ای محروم در فرانسه سرگردان است ضربآهنگ رمان کند و همزمان متن ترجمهی مرحوم فرهاد غبرایی سنگین میشود و من خودم نتوانستم تا آخر ادامه دهم. در سرتاسر رمان(تا جایی که من خواندم) به ترتیب همقطاران جنگ، خانواده با سمبل مادر، بیمارهای روانی، دختران دلبر و دوستان نزدیک و دور، فقرا و اغنیا، طبیعت، همسفران کشتی در مسیر فرانسه به آفریقا، بومیان سیاه پوست آفریقایی از کارگر تا آدمخوار، همسفران کشتی در مسیر آفریقا به آمریکا، آدمهای شیک و فضای مدرن آمریکا، کارگران کارخانه ها، دانشمندان و کاشفان، جامعهی بیمار جسمی و روحی در منطقه محروم حومهی پاریس، همگی یک وجه اشتراک دارند: بشدت پست و رذل! از زیباییهای ویژه این رمان: 1- کل زندگی باردامو با یک انتخابِ لحظه ای و ثبت نام در ارتش دستخوش وقایع عجیب و غریبی میشود. 2- محبتی که سیاه پوستان بدوی آفریقا در انتقال وی در حین بیماری به لنگرگاه میکنند به نیت فروش وی به ناخدای کشتی به مقصد آمریکا بوده. 3- جملهی زیبای "مردم در ازای خدمتی که بهشان بکنی، از تو انتقام میگیرند" در مورد خود باردامو هم مصداق پیدا میکند و دختری روسپی به نام مالی که درآمریکا درآمد شبانه اش را روزها صرف خوشگذارنی با وی میکند را تنها میگذارد و به فرانسه بر میگردد. 4- ملاقاتهایش با رابینسون بر خلاف کل رمان که در فضایی رئال میگذرد بسیار سورئال است و اصلاً شاید به نوعی نیمهی بدشانستر و نیمهی نفرین شدهتر خوده باردامو باشد. 5- آرامش گذرا و محدود را در موسیقی و روابط جنسی میتوان یافت. درپایان سوالی که برای من باقی مانده این است که چطور دیوانگی باردامو بعد از جنگ انقدر پررنگ ظاهر میشود ولی در ادامه علیرغم اوضاعِ بدتر از جنگ بهبود مییابد. اگرچه همه معتقدند رمان فقط ضد جنگ هست، ولی بنظرم "ضد زندگی" به معنای عام هست. مثلا در آمریکا که همه چیز امن و امان و زیباست مگر حال باردامو یا آدمهای متمولش خوب شد؟ من فکر میکردم استیو تولتز نویسنده رمان "جزء از کل" از سبک کتاب "ناطور دشت" استفاده کرده، ولی الان معتقدم از سبک "سفر به انتهای شب" هم استفاده کرده. ترجمه عالی ولی انتشارات جامی غلطهای املایی فراوان دارد.
خیلی کوتاه دربارهش میگم در حد یک جمله : «شاهکاری بی رقیب در سبک ضدجنگ» بعد از اینکه تمومش کردم قسم خوردم که تا یکسال هرکس پیشنهاد خواست ازم این رو معرفی کنم. تا حدود نیمه اول کتاب زندگی شخصیت اصلی «فردینان» هست که وارد جنگ میشه و اینجا خواننده عزیز ، شما میتونین واقعیترین تصویر ممکن از جنگ رو ببینید. در نیمه دوم کتاب ، فردینان با سفر به انتهای ظلمات شبی مخوف ، به دنبال معنای این زندگی و خروج از این ابزوردیسم میگرده. کتاب رو به افرادی که دنبال کتابی غم انگیز ، ضدجنگ ، افرادی که دچار این بحران ابزوردیسم و حتی نیهیلیسم شدن و نتونستن خودشون رو ازش خارج کنن ؛ بشدت توصیه میکنم. به غیر از افرادی که در فوق نام بردم ، سعی کنین همه این اثر رو بخونین و تا جایی که میتونین معرفی کنین بلکه شاید کمی این جنگها و این پوچیهای دنیا کم شد. پی نوشت 1 : حتما حتما حتما این شاهکار رو باترجمه بی نظیر آقای «فرهاد غبرایی» بخونین و سمت ترجمه آقای «خاکسار» نرید آقای خاکسار اثر رو نابود کرده. پی نوشت 2 : این کتاب توو لیست صد کتاب برتر زندگی من جا داره و الحق که نویسنده توو این کتاب دیدگاه خودش رو به زندگی به بهترین حالت ممکن توضیح میده.
در کل خواندن کتاب با ترجمه خاکسار راحتتر و جمله بندیها و پاراگرافها قابل فهم تره ولی متاسفانه تمام فوشها سانسور شده
صفحهی 157: "خیابان ناغافل پهن شد" هــــااان!؟ 😮🤐، مثل شکافی در یخچالی قطبی که تو را به فضایی باز رهنمون «میشود»."!؟ "رهنمون میکند." بیسواد خاکتوسر! . صفحهی 223: تام تام و گانگا دیگه چیه، پیمانخاکتوسر! 😡🤬 این خودش یه دیکشنری و دانشنامهی گنده میخواد کنارش تا بفهمی مترجم چی گفته! چه برسه به اینکه حرف سلین رو متوجه بشی! 😤😠 همون نشر جامی و سهبار خوندم، لذت بردم 😎 درود بر روان پاک فرهاد جان غبرایی!😇
هر دو ترجمه رو مطالعه کردم و پیشنهاد میدم با ترجمه غبرایی بخونید ، ترجمه خاکسار هم واقعا خوبه و بی ایراده منتهی خیلی سانسور داره و تمام فوشها و …حذف شده
من با ترجمه آقای غبرائی خوندمش و جدای از ترجمه اش که مشکل خاصی نداشت اما حقیقتا کاش وقت برای این کتاب نمیگذاشتم. نقطه ضعفی که من رو دلزده کرد خط داستانی رمان بود و واقعا نتونستم ارتباط بگیرم با کتاب و روایاتی که اتفاق میفته. نظر شخصی
اونقدر این کتاب به ظاهر کشته مرده داره(که البته نصف بیشترشون حتی یک صفحه شم نخوندن) که آدم میترسه چیزی راجبش بگه. ولی خب بعد خوندن این کتاب نظر من(البته بنا به سلیقه ام) اصلا یک سوم اون همه تعریف هایی هم که ازش میشه نیست، بیشتر جاها حوصله سر بر و اضافه گویی هست و بعضی جاهایش فقط جملات و اتفاقات خوب و قابل تأملی داره، در کل بخوام بگم بنظرم اون نظری رو که سلین راجب پروست و بقیه نویسندههای یهودی مثل کافکا داده بیشتر در مورد آثار خودش صدق میکنه
قطعا چیزی از کتاب نفهمیدی که این حرفهای سبک رو میزنی
درودها. بله موافقم
سلین رک و راست و بی پرواست . نثرش مثل آتش داغ و مثل تیغ برنده است . حق دارد از پروستِ همجنسخواهِ روده دراز و کافکای مریض احوالِ مالیخولیازده متنفر باشد.
دوستان حتی اگر هزار و صد و سی ترجمه دیگه از این اثر منتشر بشه حتی از زبان اصلی (فرانسوی) باز هم نمیتونه به گرد پای ترجمه استاد غبرایی برسه با بررسی هایی که با یک تیم ترجمه کاربلد انجام دادیم به این نتیجه رسیدیم که ترجمه آقای غبرایی با وجود اضافه کردن تمثیلات فارسی ، لحن سلین رو حفظ کرده و تونسته یه ترجمه بی نقص و عالی ارائه بده ترجمه آقای خاکسار پر از ایرادها و سانسورهایی است که تیم ما رو مشکوک به وارسی سایر ترجمههای ایشون کرد و متوجه شدیم (غیر از دو سه اثر مثل کلکسیونر و مجوس و...) این اولین بار نیست که ایشون دارن ترجمهها رو به سبک ذبیح الله منصوری تحریف میکنن. جا داره به نشر چشمه تذکر داده بشه که از خیلی از آثاری که ایشون ترجمه کردن (من جمله جز از کل) ترجمه مجددی از سوی مترجمی حرفه ایتر مثل آقای کسایی پور انجام بشه.
درود، اگه امکانش هست آدرس تیمتون رو بدید تا ماهم از مطالبش استفاده کنیم
با نظرتون کاملا موافقم
ماشالا آنقدر که همه درگیر ترجمهاند. آقا شروع کنید فقط بخوانید و حظ ببرید.
آقای محترم اینجا اگر درباره ترجمه بحث نشه کجا بحث بشه؟ تنها پاتوق برای کتابخونا اینجاست بعدم مهمتر از خوندن اینه که با کدوم ترجمه خونده شه قمارباز داستایفسکی رو هم میشه خوند ولی با ترجمه مزخرف آل احمد خونده شه یا با ترجمه بی نظیر استاد حبیبی؟ ترجمه در رسوندن مفهوم و پیام کتاب بسیار مهمه
ولی نباید تمام فکر آدم درگیر ترجمه شود .
با احترام عرض میکنم تمام کسانی که میفرمایند با وجود یک ترجمهی خوب از این اثر ترجمهی دیگری لازم نیست در اشتباه هستند ... همچنان که رهبران ارکستر تفسیرها و روایتهای متفاوتی از یک اثر ارکسترال به دست میدهند در عین حال که همه یک اثر واحد را هدایت میکنند مترجمها هم با اندیشه و دید و درک و بیان متفاوت که گاهی ناشی از گذشت زمان است میتوانند روایتهای متنوعی از یک اثر مکتوب داشته باشند و این اصلا بد نیست بلکه در نهایت مخاطبان هستند که تصمیم میگیرند ... آیا ترجمهی کاظم انصاری از جنگ و صلح تولستوی خوب نبود یا مشکلی داشت ؟ ولی این دلیل نمیشود ترجمهی عالیجناب سروش حبیبی را نخوانیم ... بنابراین بدون پیش داوری و گارد منفی ترجمههای چهرههای سرشناس از یک اثر را بخوانید و برداشت خود را منتشر کنید تا همه بتوانند در نهایت تصمیم درست بگیرند ...
ترجمه جدید خوبه اما نه کتابی که ترجمهی کمتر سانسور شدهش از زبان اصلی وجود داره بعد دومرتبه دست به ترجمهی اثر با سانسور زیاد از زبان بیگانه بزنن. اونم با کیفیتی افتضاح از نشرجامی با ۶۰ تومن قیمت اضافه تر. همه دنبال اینن کتابی که از زبان اصلی ترجمه نشده، ترجمه بشه که بخونن نه کتابی که ترجمه از زبان مبداء (غبرایی) وجود داره برن ترجمه از زبان غیر مبداء رو بخرن
ترجمه جناب غبرایی عالی بود ... جناب خاکسار اگه دغدغه آثار سلین رو دارن کتاب شمال که ترجمه ناقصی داره رو ترجمه کنن بهتره ... ترجمه چنین اثری از زبان انگلیسی با وجود ترجمه قابل قبول قبلی واقعا توجیه مناسبی ندارند.