یه بار دیگه هم قسر در رفته بودم. هر روز غذا داشتم بخورم، روحیه پیدا کرده بودم و می نشستم یه ریز کار می کردم. روی سه چهار تا مقاله کار می کردم و احساس می کردم هر جرقه ای، هر فکری که به نظرم می رسه، نیروی دماغی منو تحلیل می بره. در عین حال، به نظرم می رسید که دستم از هر وقت دیگه روان تر شده. اون مقاله ای رو که اون همه به خاطرش رنج برده بودم و امید بهش بسته بودم، سردبیر برگردوند. من هم، بدون این که دوباره بخونمش، با احساس خشم و توهین، بی درنگ پاره پاره اش کردم. قصد داشتم در آینده یه روزنامه ی دیگه رو هم زیر سر بذارم تا دستم بازتر باشه.
بلاهایی که به سرم اومده بود، اثر خودشونو گذاشته بودن؛ خیلی از موهام داشت می ریخت. سردردها هم ناراحتی های زیادی برام درست می کرد، به خصوص صبح ها که از خواب بیدار می شدم. ناراحتی عصبی هم که از سابق داشتم سر جای خودش بود. روزها می نشستم و با دست های کهنه پیچ می نوشتم؛ چون انقدر حساس شده بودن که نفسم بهشون می خورد، احساس درد می کردم. وقتی ینس اولای تو طبقه ی پایین درها رو به هم می کوفت، یا سگ از در پشت وارد حیاط می شد و پارس می کرد، سر و صدا مثل سوزن تا اعماق استخوون هام فرو می رفت و تموم بدنم درد می گرفت. خلاصه، وضعم خیلی زار بود.
افکارم رو اگه دوباره طرف تو بیان، تبعید می کنم، و لبام رو اگه یک بار دیگه اسمتو بیارن، به هم می دوزم. حالا اگه واقعا هستی، آخرین حرفم رو توی زندگی و مرگ بهت می گم، بهت می گم خداحافظ.