یکی بود, یکی نبود, مردی بود به نام هاری ملقب به گرگ بیابان, روی دو پا راه می رفت, لباس می پوشید و انسان بود, اما با این اوصاف در واقع یک گرگ بیابان بود. از چیزهایی که مردمان فهمیده می توانند بیاموزند چیزها آموخته بودو آدمی به نسبت باهوش بود. آن چه را فقط او یاد نگرفته بود این بود که : رضایت خاطر را در وجود خویش و زندگی خویش جستجو نماید.
این مطلب که آیا این لحظات کوتاه و اتفاقی می توانست سرنوشت گرگ بیابان را طوری تعدیل و تنظیم نماید که در حاصل بین خوشی و رنج توازن و تعادل برقرار شود یا این که احتمالا خوشی کوتاه ولی زایدالوصف آن ساعت اندک به تمام رنج هایش غلبه کند یا خیر نیز خود مطلبی است که آدم های فارغ البال می توانند روی آن به دلخواه امعان نظر کنند.
این حکم طبیعت نیست که مردم فکر کنند, زیرا آن ها برای زندگی آفریده شده اند , نه برای تفکر. بله, و هر کس که فکر کند, یا مهم تر از آن, هر کس که تفکر را پیشه خود نماید کارش به جاهای باریک می کشد و آن وقت با این کار زمین خشک را با آب مبادله کرده و روزی هم در آن غرق خواهد شد.
اندک اندک در هوای رقیق تر شده عزلت گزینی و انزواجویی احساس خفقان به او دست داد. زیرا اکنون نه هوای تنهایی و آزادی را داشت و نه هدفش این بود, بلکه مقدر چنین می خواست و حکم بر این بود.
و فی الواقع همین امور به هم پیوسته ماشینی است که مانع می شود آن ها هم مثل من از زندگی خود انتقاد کنند و حماقت و کم مایگی و مصیبت بار بودن آن را که ناامیدی نیز به همراه دارد بشناسند و بدانند که زندگی چیزی نیست جز همین اتلاف وقت و ابهام وحشتناکی که آن هم به سر تا پای همین زندگی خنده تمسخر می زند.
آنکس که نمیتواند بدون اجازهٔ دیگران از زندگی لذت ببرد، آدم بدبختی است.