«داشیل هَمِت» نویسنده ی آمریکایی جریان ساز، در مصاحبه ای با روزنامه ی Brooklyn Daily Eagle در سال 1929 از نخستین تلاش هایش برای به گفته ی خودش «نان آوری» سخن گفت. او پس از انصراف از تحصیل در «مؤسسه ی پلی تکنیک بالتیمور» در 14 سالگی، به عنوان نامه رسان برای یک شرکت راه آهن کار کرد، سپس در یک دفتر تبلیغاتی مشغول به کار شد، به عنوان دلال بورس فعالیت کرد، و به کار در کنسروسازی، تعمیرگاه مکانیکی، و بندرگاه پرداخت تا این که این کارها برایش بیش از اندازه «طاقت فرسا» شد. «هَمِت» در این زمان به یک «آگهی استخدام اسرارآمیز» پاسخ داد و اندکی بعد در آژانس تحقیقاتی و امنیتی «پینکِرتون» در «بالتیمور» استخدام شد.
«هَمِت» در سال 1927 و در 27 سالگی، ازدواج کرد و صاحب فرزند شد. کار در آژانس تحقیقاتی «پینکرتون» درآمد چندانی نداشت و «هَمِت» نیازمند پول بود، به همین خاطر او تصمیم گرفت که نویسنده شود. «هَمِت» در این باره بیان می کند:
ایده ی خوبی بود. با این که هیچ تجربه ای در نویسندگی نداشتم، به جز نوشتن نامه و گزارش، اما تصورات اغراق شده درباره ی سختی های پیش رو، مرا منصرف نکرد.
البته که سختی هایی پیش روی «هَمِت» بود، از جمله حفظ همین نگرش عملگرایانه نسبت به نویسندگی. «هَمِت» در زمان انجام این مصاحبه، در وضعیت خوبی قرار داشت. نخستین رمان های او، کتاب های «خرمن سرخ» و «نفرین داین»، توسط انتشارات Knopf به چاپ رسیده و علاوه بر این، «هَمِت» متن پیشنویس کتاب «شاهین مالت» را برای چاپ تحویل داده بود؛ اثری که «هَمِت» در مورد آن به ویراستارش گفت: «این بهترین کاری است که تا به حال انجام داده ام.» منتقدین، سرزندگی و دیالوگ های کتاب «خرمن سرخ» را تحسین می کردند و کتاب «نفرین داین» نیز، اگرچه به اندازه ی اثر قبلی مورد توجه قرار نگرفت، اما به فروش قابل توجهی دست یافت. حالا هالیوود نیز به داستان های «هَمِت» علاقه مند شده بود.
جیم تار، سیگاری را که از این طرف میز برایش قل داده بودم، برداشت، به خط فیلتر آن نگاه کرد، نوک آن را کند و دست برد تا کبریت را بردارد. گفت: «پونزده سنت سرراست. حتما ازم می خوای که این دفعه چند تا قانون را به خاطر تو زیر پا بذارم.» چهار پنج سالی می شد که با این کلانتر چاق ساکرامنتو کانتی سر و کار داشتم—یعنی از وقتی که به شعبه ی آژانس کارآگاهی کانتیننتال در سان فرانسیسکو آمده بودم—و هیچ وقت ندیده بودم دست از متلک گفتن بردارد؛ اما منظوری نداشت. به او گفتم: «هر دو بار اشتباه کردی؛ من برای دوتاشون بیست و پنج تا می دم، و تازه من اومدم اینجا که بهت لطف کنم نه این که تو برام کاری بکنی. شرکتی که خانه ی تورنبورگ را بیمه کرده، معتقده که یک نفر اونجا را آتیش زده.» گفتم: «بنا بر گزارش اداره ی آتش نشانی بله درسته. به منم گفتن که بنزین ریخته بودن قسمت پایین ساختمون، اما خدا می دونه که از کجا همچین چیزی را فهمیدن. هیچی، حتی یه چوب هم باقی نمونده. به مک کلامپ گفتم رو پرونده کار کنه، اما هنوز چیز به درد بخوری پیدا نکرده.—از کتاب «کارآگاه کانتیننتال»
«نِیتن وارد» در کتاب خود با نام «کارآگاه گمشده: مسیر شکل گیری داشیل هَمِت» تلاش می کند تا توضیح دهد «هَمِت» چگونه از کارمند آژانس «پینکرتون» به استاد «داستان کارآگاهیِ آمریکایی» تبدیل شد. اما چراییِ این اتفاقات نیز به اندازه ی چگونگی آن ها می تواند مهم باشد. پاسخ ساده این است که «هَمِت» همیشه با بیماری های مختلفی رو به رو بود و کارهای زیاد دیگری نیز نمی توانست انجام دهد. او تا 28 سالگی، به مجموعه ای از بیماری ها دچار شد. «هَمِت» در 24 سالگی در ارتش ثبت نام کرد و در پایگاهی نزدیک به «بالتیمور» استقرار یافت. او در اکتبر همان سال، «آنفلوانزای اسپانیایی» گرفت که در طول زمان به بیماری سل تبدیل شد. «هَمِت» سال بعدی را در خانه ی والدینش گذراند و به گشت و گذار در شهر، نوشیدن الکل و کشیدن سیگار پناه برد. او در دوره ای که وضعیت جسمانی بهتری داشت، به شهر «اسپوکَن» در ایالت «واشنگتن» رفت و تا آغاز دوباره ی بیماری، در یکی از دفاتر آژانس «پینکرتون» کار کرد.
همچنین گفت که سردرد مزخرفی دارد و امیدوار است که او را برای این که ناچار است برود، ببخشم، چون آن طور که متوجه شده بود من دیگر سئوالی از او نداشتم. بعد بدون این که منتظر جواب من بشود، برگشت و از اتاق خارج شد. وقتی برگشت، متوجه شدم که گوش هایش هیچ نرمه ای ندارد و به طور عجیبی در قسمت بالا تیز بود. از خانم لگت پرسیدم: «مستخدم ها چطور؟» او گفت: «ما اینجا فقط یه مستخدم داریم. خانم مینی هرشی، یه خانم سیاه پوست. اینجا نمی خوابه و مطمئنم که هیچ ارتباطی به این موضوع نداره. دو ساله که برای من کار می کنه و از هر لحاظ ضمانتش می کنم.» به او گفتم که میل دارم با خانم مینی صحبت کنم. خانم لگت او را صدا کرد. مستخدم، خانمی کوچک اندام، لاغر و دورگه بود. با موهای سیخِ مشکی و صورتِ قهوه ای سرخپوست ها. خیلی مؤدب بود و هیچ نمی دانست. آدرسش را به من داد، در محله بدنام سان فرانسیسکو.—از کتاب «نفرین داین»
«هَمِت» در تنفس با مشکل رو به رو بود و از نظر جسمانی نیز ضعیف و لاغر شده بود. او به بیمارستانی در شهر «تاکوما» برده شد، جایی که «هَمِت» در آن با «ژوزفین آنیس دولان» ملاقات کرد، پرستاری زیبا اهل «مونتانا». «هَمِت» سپس به بیمارستانی نزدیک به «سن دیگو» انتقال داده شد و در آن جا، نامه های پر تب و تابی برای «ژوزفین» نوشت:
نمی خواستم این کار را بکنم—نوشتن نامه ی دوم قبل از این که پاسخی به نامه ی اولم دریافت کرده باشم—اما این تاوان عاشق بودن است، باعث می شود هر کاری انجام دهی.
آن ها چند ماه بعد در «سان فرانسیسکو» ازدواج کردند و همان جا ساکن شدند. «هَمِت» به کار در آژانس تحقیقاتی بازگشت اما وضعیت جسمانی اش فقط بدتر از گذشته می شد. او سرانجام در فوریه ی 1922، آژانس «پینکرتون» را رها کرد و به نویسندگی روی آورد.
ویژگی های جالبی در مسیر حرفه ای «هَمِت» وجود دارد که معمولا در زندگینامه های ادبیِ مرسوم، کمتر به چشم می خورد. «نیتن وارد» در این مورد بیان می کند: «او نسبتا دیر به دنیای نویسندگی روی آورد، ظاهرا بدون سال های مرسومِ تمرین و رویابافی های بلندپروازانه. نوشتن گزارش های اجرایی برای آژانس «پینکرتون» به «هَمِت» آموخت که نثری موجز داشته باشد و زبان کاراکترهای خیابانی را درک کند. همچنین، ویرایش و بازنویسی گزارش هایش توسط دبیران آژانس، نوعی از تحصیلات ادبی را برای او فراهم کرد.»
ببین، ماجرا اینه که خونه ی این یارو تورنبورگ، چند مایلی بیرون شهره، توی جاده قدیمی—یه خونه ی چوبی قدیمی. حدود نیمه شب، یعنی پریشب، جف پرینگل—نزدیک ترین همسایه که حدود نیم مایلیِ شرقِ خونه ی تورنبورگه—نور شدیدی توی آسمون اون طرف دیده و به آتش نشانی تلفن کرده، اما موقعی که ماشین های آتش نشانی رسیدن اونجا، تقریبا هیچی از خونه نمونده که خاموشش کنن. از بین همسایه ها پرینگل اولین کسی بوده که رفته توی خونه، و همون موقع سقف اومده پایین. هیچکس هیچ چیز مشکوکی ندیده—هیچ غریبه ای یا مورد مشکوکی اونجا دیده نشده. خدمتکارهای تورنبورگ فقط تونستن جون خودشون را نجات بدن، همین. اون ها درست نمی دونن چه اتفاقی افتاده—فکر کنم خیلی ترسیدن. اما تورنبورگ رو درست قبل از این که تو آتیش بسوزه، توی پنجره ی اتاقش دیده بودن. یه یارو اینجا توی شهر هست—به اسم هندرسون—که اونم همین رو دیده.—از کتاب «کارآگاه کانتیننتال»
اما این تصور که داشتن «سال های تمرین» برای نویسندگان، امری «مرسوم» به حساب می آید، بر پایه ی برخی تفکرات مشخص درباره ی پیشینه و استعداد یک نویسنده شکل گرفته است. شاید هیچ کدام از الگوهای آشنا در هنر نویسندگی—نبوغ رمانتیک، استعداد مدرنیستی، جلب بازارهای انبوه—قادر به توضیح «هَمِت» نباشد. این حقیقت که «هَمِت» در کودکی با فقر و سختی های زیادی مواجه بود، موفقیت های او را چشمگیر می سازد اما شاید به درک ما از علت رخ دادن این موفقیت ها کمکی نکند.
نکات جالب توجه زیادی در مورد دوران کودکی «هَمِت» وجود دارد، اما مرتبط ترین بخش آن دوران با موفقیت های او به عنوان نویسنده، نه فقر و نه تحصیلات محدود او، بلکه علاقه ی او به خواندن کتاب های گوناگون بود. «نیتن وارد» در این باره توضیح می دهد:
او یک کتابخوان حرفه ای، و کاوشگرِ کتابخانه های عمومی بود و از داستان وسترن تا فلسفه ی اروپایی را می خواند.
زندگینامه نویسان و منتقدین همیشه از این موضوع ابراز شگفتی کرده اند که «هَمِت» چگونه توانست با این میزان کم از تحصیلات رسمی، به چنین جایگاه برجسته ای دست یابد، اما اعتماد به نفس، حس ماجراجویی و علاقه ی او به کتاب ها در نهایت بر همه ی کمبودهای او در تحصیلات غلبه کرد.
به فاصله ی دو متر از دیوارِ آجری آبی رنگ، میان چمن زار، الماسی می درخشید. کوچک بود، بیش از یک چهارم قیراط وزن نداشت و تراش نخورده بود. آن را در جیبم گذاشتم. به جست و جو ادامه دادم. آنقدر خم شده بودم که چیزی نمانده بود دستم به زمین برسد. دو متر مربع از زمینِ چمن پوشِ حیاط را گشته بودم که درِ جلویی خانه ی لگت باز شد. زنی روی پلکان سنگی ظاهر شد. با کنجکاوی و خوش خُلق نگاهم کرد. تقریبا هم سنِ من بود، چهل ساله با موهای بلوندِ تیره، صورت گوشتالوی مطبوع و گونه های چالدار صورتی. لباسِ خانه ی سفیدِ گل دار به تن داشت. دست از جست و جو در چمن زار برداشتم و به طرف او رفتم. پرسیدم: «آقای لگت خونه هستند؟» گفت: «بله.» صدایش به قشنگی صورتش بود. «می خواین ایشون رو ببینید؟» گفتم «بله.» لبخند زد و رو به چمن زار کرد: «یه کارآگاه دیگه! درسته؟» تائید کردم. به اتاقی سبز، نارنجی و شکلاتی رنگ، در طبقه ی دوم راهنمایی ام کرد.—از کتاب «نفرین داین»
«هَمِت» خیلی زود نویسندگی را کنار گذاشت—یا همانطور که دخترش «جو» دقیق تر بیان می کند، از انتشار کتاب دست کشید. او که به تازگی ثروتمند شده بود، مهمانی های بزرگ برگزار و بدون محدودیت پول خرج می کرد. «هَمِت» همچنین خیلی زود توسط «ریموند چندلر» به حاشیه رانده شد، نویسنده ای که مشخصا دغدغه های ادبی بیشتری در سر داشت. «چندلر» در مورد «هَمِت» بیان می کند:
به نظرم او هیچ هدف هنری عامدانه ای نداشت؛ او تلاش می کرد از طریق نوشتنِ چیزی که بی واسطه درباره اش می دانست، مخارج زندگی اش را تأمین کند.
نویسندگی، تنها کاری بود که «هَمِت» از عهده اش برمی آمد، اما هیچ کاری بدون مسئولیت های حرفه ای و اضطراب های ریز و درشت نیست، و «هَمِت» پس از مدتی احساس کرد سختی های این کار برایش بیشتر از مزیت هایش شده است. او در سال 1924 و در 30 سالگی برای مجله ی Black Mask نوشت:
من قدبلند و لاغرم و موهای خاکستری دارم، و بسیار تنبلم. هیچ بلندپروازیای، به معنای مرسوم این کلمه، ندارم.
در حالی که گریه می کرد، گفت نمی تواند جایی کار کند که همه به او تهمت دزدی می زنند. او هم مثل بقیه ی انسان ها پاک است و حتی از بعضی ها پاک تر و به همان اندازه نیازمند احترام. اگر نتواند این احترام را در اینجا به دست بیاورد، سعی می کند جای دیگری را امتحان کند، چون جاهایی را می شناسد که در آنجا، بعد از دو سال خدمت صادقانه به او اتهام دزدی نمی زنند، بدون این که در این مدت حتی یک تکه نان هم بدون اجازه برداشته باشد. خانم لگت همزمان از او خواهش کرد، برایش منطق آورد، سرکوفتش زد و به او دستور داد. اما هیچ یک از این اقدام ها فایده نداشت.—از کتاب «نفرین داین»
«هَمِت» در تلاش برای پاسخ به این سوال که چرا از نویسندگی دست کشید، بیان می کند:
نویسندگی را کنار گذاشتم چون متوجه شدم در حال تکرار خودم هستم. آغازِ یک پایان است وقتی درمی یابید که یک سبک دارید.
او در 26 سالِ میان انتشار کتاب «مرد لاغر» و مرگش، اثری را به انتشار نرساند اما به کارهای دیگری پرداخت: ویرایش نمایشنامه های «لیلیان هِلمَن»، تدریس کلاس های نوشتن داستان معمایی، آموختن طراحی و عکاسی، و البته مطالعه ی کتاب ها. «هَمِت» سال ها تلاش کرد تا رمانی به نام «گل لاله» را کامل کند، اما در نهایت موفق به انجام این کار نشد.