«بین النهرین» که اغلب با لقب «گهواره تمدن» از آن یاد می شود، به منطقهی بین دو رود «دجله» و «فرات» اشاره دارد که اکنون بین کشورهای عراق، سوریه، کویت، ترکیه، و ایران تقسیم شده است. نخستین نشانه ها از کشاورزی و اهلی کردن حیوانات در این منطقه، به سال های 10000 تا 6800 پیش از میلاد مسیح بازمی گردد، در حالی که نگارش، در هزارهی سوم پیش از میلاد گسترش یافت.
«سومر»، جایی که روایتی جاودان به نام «حماسه گیلگَمِش» در آن نوشته شد، ناحیهای بزرگ در جنوب «بین النهرین» و نخستین تمدن شهریِ شناختهشده بود. «اوروک»—همان شهری که در «حماسه گیلگمش» به تصویر کشیده می شود—به مدت قرن ها مهمترین شهر در «سومر» به شمار می آمد. مردم در آنجا به زبان «سومری» صحبت می کردند، اما با گذشت زمان، به صحبت به زبان «اکدی» روی آوردند: زبانی که برای نوشتن «نسخهی معیارِ» این حماسه مورد استفاده قرار گرفت.
در حدود سال 3000 پیش از میلاد، «اوروک» بزرگترین شهر در جهان بود و جمعیتی بین پنجاه تا هشتاد هزار نفر داشت. طبق یکی از فهرست های کهن مربوط به پادشاهان «سومری»، «گیلگمش»، پادشاهی واقعی بود که در قرن بیست و هفتم پیش از میلاد مسیح حکومت می کرد.
بر اساس مدارک تاریخی موجود، داستان هایی دربارهی پادشاه افسانهای، «گیلگمش»، در حدود سال 2100 پیش از میلاد وجود داشته است. اما تا قرن هجدهم پیش از میلاد طول کشید تا این داستان ها برای نخستین بار در قالب روایتی یکپارچه و منفرد ارائه شوند—در قالب اثری که اکنون آن را به عنوان نسخهی «بابِلیِ کهن» از این حماسه می شناسیم. متن «حماسه گیلگمش» اکنون مانند دهه های گذشته، همچنان ناکامل در نظر گرفته می شود.
داستان «حماسه گیلگمش» در «اوروک» آغاز می شود: شهری در «سومر باستان» که «گیلگمش» به عنوان پادشاه بر آن حکومت می کند. او قدرتمندتر از هر انسان دیگر به حساب می آید، اما سوءاستفادهی «گیلگمش» از این قدرت، نارضایتیِ مردم «اوروک» را به همراه آورده است. صدای نارضایتی مردم به گوش ایزدان می رسد، و یکی از آن ها به نام «ارورو» تصمیم می گیرد که «انکیدو» را خلق کند: مردی که درست به اندازهی «گیلگمش»، قدرتمند است. «ارورو» او را از آب و خاک، و در مناطق وحشی می آفریند. «انکیدو» در طبیعت زندگی می کند، در کنار حیوانات وحشی.
در ادامهی این مطلب، با پیام ها و موضوعات مهمِ مطرح شده در «حماسه گیلگمش»، این روایت باستانی ماندگار، بیشتر آشنا می شویم.
شهریان به هراس و شگفتی در نقشِ پیكرش می نگرند. در زیبایی و نیرومندی هرگز چون او به جهان نیامده است: شیر را از كنامش به در می كشد، چنگ بر یال میافكند، و به زخمِ دشنه میكشد. نرگاوِ وحشی را به زخم كمان تند و زورمند شكار می كند. سخناش در همهی شهر قانون است. ارادهی او، پسران را از فرمان پدر برتر است. هر پسر از آن پیشتر كه به مردی رسد، به خدمتِ شبان بزرگ شهر درمی آید: از برای شكار یا سپاهیگری، نگهبانی رمه ها یا پاس داشتنِ بناها، به دبیری یا به خدمت در پرستشگاه مقدس. «گیلگمش» خستگی نمی داند، سختی ها شادترش می دارند. زورمندان، بزرگان و دانایان، سالدیدگان و برنایان، ناتوانایان و توانایان همه می باید تا از برای او به كار برخیزند. جلالِ «اوروک» میباید تا از دیگر شهرها، از هر دیاری و سرزمینی، تابندهتر باشد.—از «حماسه گیلگمش»
پیشرفت و سقوط انسان
«حماسه گیلگمش»، مفهوم «تمدن» را به گونهای ابهامآمیز و دوپهلو به تصویر می کشد—هم به عنوان ایدهای که امنیت و دانش را فراهم می کند، و هم در قالب ابزاری که می تواند به عاملی برای فساد و ویرانی تبدیل شود. توجه به این نکته مهم است که «حماسه گیلگمش» در «بین النهرینِ» باستانی به رشتهی تحریر درآمد، جایی که نخستین «دولت-شهرهای» شناخته شده در تاریخ انسان، در آن متولد شدند. به همین خاطر، تصویر این حماسه از مفهوم «تمدن»، ارتباطی مستقیم با عصر و زمانهی خود دارد، اما همچنین، به خاطر پرداختن به نکات مثبت و منفیِ «تمدن» به شکل کلی، از محدوده های زمانی و مکانی فراتر می رود.
طبیعت در مقابل شهر
در گونهای تکرارشونده از روایت های مربوط به مفهوم «مأموریت»، شخصیت «قهرمان»، خانه و محیط آشنای خود در تمدن را ترک می کند و قدم به دنیای ناشناخته ها در طبیعت می گذارد، و بعد با دانش و تجربهای جدید، به خانه بازمی گردد. مانند ماجرای «بیلبو بگینز» در داستان «هابیت»، ترک کردن خانه و محیط آشنا، کاراکتر را وادار می کند که با پرسش هایی دشوار در مورد اخلاق و زندگی مواجه شود.
«تمدن» در طول «حماسه گیلگمش»، هم با ویژگی های مثبت و هم با ویژگی های منفی به تصویر درمی آید. زندگی در شهر باعث می شود شهروندانِ «اوروک»، غذا، آب، سرپناه، و حداقل میزانی از قوانین عادلانه را در اختیار داشته باشند. اما در طرف دیگر می بینیم که زندگی در شهر می تواند فساد و نابرابری را به همراه آورد.
«گیلگمش» برای مطرح کردن نام و آوازهی خود، به سراغ انجام کارهای قهرمانانه در «اوروک» نمی رود، بلکه در عوض، شهر را ترک می کند و به طبیعت قدم می گذارد. تنها در فاصلهای دور از دروازه های شهر است که «گیلگمش» با شخصیت ها و تجربه های جدید آشنا می شود—از جمله نگهبان جنگل به نام «هومبابا»، پیری خردمند به نام «اوتنپیشتیم»، «گیاه جوانی»، «مردان عقرب»، و چیزهای دیگری که سفر او را می سازند.
اما در انتهای حماسه، نکتهای که اهمیت دارد این است که «گیلگمش»، داستان خود را در حالی که بر چندین لوح نگاشته شده، به خانه بازمی گرداند و تمام آموخته هایش در طبیعت را با مردم شهر سهیم می شود.
دوستی و عشق
عشق در همهی قالب ها—دوستی یا عشق رمانتیک—نقشی مرکزی و مهم را در پیشروی «حماسه گیلگمش» ایفا می کند. اما مهمترین عشق در داستان، بدون تردید رابطهی دوستانه میان «گیلگمش» و «انکیدو» است.
داستان به ستایش از این دوستی، و همچنین تأثیر دگرگونکنندهی آن بر هر دو شخصیت می پردازد. این دوستیِ «گیلگمش» با «انکیدو» است که باعث می شود «گیلگمش» برای نخستین بار، با حقیقتِ فناپذیری خود مواجه شود و درنهایت، آن را بپذیرد.
كوهسار سدر پوشیده را می نگرند، منزلگاه خدایان را. و بر فراز بلندی، پرستشگاه مقدسِ «ایرنینی» را. درختان سدر در منظر رویاروی پرستشگاه در انبوهی شكوهمندی قرار یافتهاند. سایهی درختان، مطبوعِ رهگذران است. درخت سدر از شادی سرشار است. زیرِ درختان بوته های خار رسته است، نیز گیاهانی به رنگِ سبزِ تیره پوشیده از خزه. دارپیچ ها و گل های بویا زیرِ درختان سدر برهم انباشته، جنگلی گُشن و كوتاه ساختهاند. یک ساعت دوتایی فراتر رفتند و نیز دیگر ساعتی و نیز سوم ساعتی. گردش رنجآور می شد. سربالایی بر كوهسارِ خدایان تیزتر می شد. اكنون از «هومبابا» نه چیزی به چشم می آمد نه به گوش. شب بر جنگل فرو ریخت. ستارگان پیدا آمدند و پهلوانان بر زمینِ جنگل دراز شدند تا بخسبند. «انكیدو» دهان گشود و با او، با «گیلگمش»، چنین گفت: «اكنون بگذار تا در نقش های خواب بنگریم!»—از «حماسه گیلگمش»
مرگ و معنا
«حماسه گیلگمش» به چندین تِم مهم می پردازد، اما برجستهترین تِم در میان آن ها، مفهوم «مواجهه با فناپذیری خود» است. همانطور که در شعر معروف «پرسی شِلی»، «اوزیماندیاس»، به تصویر کشیده می شود، حتی میراث و آثار برجایمانده از پادشاهان بزرگ و قهرمانان نیز درنهایت از بین می رود.
در آغاز حماسه، «گیلگمش» به دنبال مطرح کردن آوازهی خود است: او می خواهد دستاوردهای قهرمانانهی بزرگی را از خود بر جای بگذارد تا نامش برای همیشه، در یاد زندگان باقی بماند. این خواسته، به «گیلگمش» انگیزهی پیشروی می دهد اما درنهایت به تراژدی می انجامد. داستان نشان می دهد که انسان ها می توانند از طریق پیوندهای خود با دیگران، با ماهیت حقیقی زندگی خود مواجه شوند، به جای این که عمر خود را در این توهم سپری کنند که دستاوردهایشان تا ابد ماندگار خواهد ماند.
«گیلگمش» پس از بازگشت به «اوروک»، حقیقت فناپذیری خود را می پذیرد؛ نام او ممکن است تا ابد باقی نماند، اما تجربه ها و داستانش برای مردم «اوروک» الهامبخش و آموزنده خواهد بود؛ به شکل کنایهآمیز، «گیلگمش» از طریق پذیرش فناپذیری خود و سهیم شدن داستانش با دیگران، نام خود را ماندگار می کند—حماسهی او، قدیمیترین داستان مکتوب در تاریخ انسان به شمار می آید.
«حماسه گیلگمش» پاسخ هایی مشخص و قطعی را برای چگونگی خلق معنا در مواجهه با مرگ ارائه نمی کند، بلکه در عوض، به شیوه های مختلف و از دیدگاه های گوناگون به آن می پردازد و مخاطبین را به چالش می کشد تا ارزیابی مجددی از باورهای خود داشته باشند.