کتاب گیل گمش

Gil-gamsh
کد کتاب : 14135
شابک : 978-9643621216
قطع : رحلی
تعداد صفحه : 315
سال انتشار شمسی : 1402
نوع جلد : شومیز
سری چاپ : 19
زودترین زمان ارسال : ---

معرفی کتاب گیل گمش اثر احمد شاملو

گیلگمش ، پادشاه اوروک که در حدود 125 سال بر سومریان حکمرانی می کرد و همراهش انکیدو تنها قهرمانانی هستند که از ادبیات باستانی بابل زنده مانده اند و در این شعر حماسی که به هزاره سوم قبل از میلاد مسیح تعلق دارد، جاودانه شده اند. آنها با هم به جنگل سدر خدایان سفر می کنند ، گاو مقدس را شکست داده و غولی به نام هومبه به را به قتل می رسانند. هنگامی که انکیدو می میرد ، گیلگمش اندوهگین می شود و اندوه و ترسی از مرگ بر وجودش چیره می شود و او را وا می دارد تا در پی راز زندگی ابدی برود. گیلگمش حماسه ی بی پایان اخلاق ، تراژدی و ماجراجویی ناب است شاهکاری ادبی است که به جستجوی انسان برای جاودانگی می پردازد. ترجمه پارسی این حماسه نخست به دست داوود منشی زاده و بعد توسط احمد شاملو صورت گرفته که در کتاب هفته چاپ شد و بعد نشر چشمه آن را به چاپ رسانده است.

اسطوره گیلگمش به نوعی قدیمی ترین اسطوره در جهان است. این داستان در ظاهر ساده و فراواقع گرایانه در باطنش اما از مضامین فلسفی سود می برد. داستان تکامل و رنج و به پوچی رسیدن انسان است. خواننده در ظاهر با دو قهرمان آشنا می شود اما آن ها دو نیمه مکمل یگدیگر هستند. گیلگمش نیمه ی مردانه و انکیدو نیمه ی زنانه است چنان که انسان نیز از دو جنس نر و ماده تشکیل شده و می خوانیم در هنگام مرگ انکیدو، گیلگمش توری سپید بر او می اندازد همچون توری که بر عروسان می اندازند.

کتاب گیل گمش

احمد شاملو
احمد شاملو (۲۱ آذر ۱۳۰۴–۲ مرداد ۱۳۷۹) متخلص به الف. بامداد یا الف. صبح، شاعر، نویسنده، روزنامه نگار، پژوهشگر، مترجم، فرهنگ نویس و از دبیران کانون نویسندگان ایران پیش و پس از انقلاب ۱۳۵۷ بود. شاملو تحصیلات کلاسیک نامرتبی داشت؛ زیرا پدرش افسر ارتش بود و پیوسته از این شهر به آن شهر اعزام می شد و از همین روی، خانواده اش هرگز نتوانستند برای مدتی طولانی جایی ماندگار شوند. . شاملو علاوه بر شعر، فعالیت هایی مطبوعاتی، پژوهشی و ترجمه هایی شناخته شده دارد. مجموعهٔ کتاب کوچه او بزرگ ترین اثر پژوهشی...
قسمت هایی از کتاب گیل گمش (لذت متن)
گیلگمش، از برای چه چنین شتابانی؟ هرگز آن زندگی (زندگی ابدی) را که در پی آن، نخواهی یافت. آنگاه که خدایان انسان را آفریدند مرگ را به او هدیه دادند اما زندگی را برای خود نگه داشتند. برای تو گیل گمش شایسته تر آن است که شکمت را با خوردنی های لذیذ سیر کنی روز و شب و شب و روز برقصی و شادی کنی، کودکی که دستت را گرفته گرامی بداری و همسرت را در اغوش بکشی و شادی را به او هدیه کنی، برای انسان همین کافی است.

انکیدو، همدم و یار سالیان جوانی من!… اینک پلنگ دشت این‏جا خفته است، هم آن که خود از هیچ چیز دریغ نکرد تا از کوهسار خدایان به فراز برشدیم؛ تا گاو خروشنده‏ی آسمان را گرفتیم و در خون کشیدیم؛ تا خومبه‏به را بر خاک درهم شکستیم: آن را که در جنگل سدر خدایان می‏زیست و بر مردم دیار بیداد می‏کرد. اکنون این خواب ژرف چیست که بر تو فروافتاده؟ ای رفیق! سخت تیره می‏نمایی و گویی دیگر بانگ مرا نمی‏شنوی!» با این همه او، انکیدو، چشمانش را باز نمی‏گشاید. گیل‏گمش بر قلب او، بر قلب انکیدو دست می‏نهد. و قلب انکیدو از تپیدن باز ایستاده است… پس گیل‏گمش روی رفیق خود را، روی انکیدو را فروپوشید هم بدان سان که روی عروسان را فروپوشند. چونان نره شیری می‏غرید و چنان چون ماده شیری که زخم نیزه بر او آمده باشد فریاد شیون برآورد. موی خود برکند و برافشاند. جامه‏های خود بردرید و رخت غبارآلود عزا به تن درپوشید. چندان که نخستین سپیده‏ی صبح درخشید گیل‏گمش زاری از سرگرفت. شش روز و شش شب بر او، بر انکیدو گریست تا سرخی بامداد هفتمین روز پدیدار شد، و تا بدین هنگام هنوزش به خاک درنسپرده‏بود. گیل‏گمش به روز هفتم او را، انکیدو را به خانه‏ی خاک درسپرد.

خدایان بزرگ بر سر چیستند ای رفیق؟ خدایان بزرگ طرح فنای مرا چرا می‏ریزند؟… خوابی شگفت دیده‏ام که انجام آن از بلایی خبر می‏دهد: عقابی با چنگال‏های مفرغ خود مرا در ربود و با من چهار ساعت دوتایی به بالا پرید. پس با من گفت: «ــ به زمین درنگر تا خود چگونه نمودار است! به دریا درنگر تا خود چگونه پیداست!». و زمین به کوهی می‏مانست و دریا به نهری کوچک ماننده بود… و عقاب همچنان چهار ساعت دوتایی به بالا پرکشید. پس با من گفت: «ــ به زمین درنگر تا خود چگونه نمودار است! به دریا درنگر تا خود چگونه پیداست!» و زمین به باغی می‏مانست و دریا به جوبار باغبانان… و عقاب همچنان چهارساعت دوتایی به بالا پرید. پس با من گفت: «ــ به زمین درنگر تا خود چگونه نمودار است! به دریا درنگر تا خود چگونه پیداست!» و زمین به خمیر نان می‏مانست و دریا به لاوکی ماننده بود… آنگاه چون دو ساعت دوتایی دیگر به بالا پرید مرا رها کرد و من افتادم. و من افتادم و بر زمین سخت درهم شکستم… نقش رویایی که بر من آمد بدین‏گونه است و من سوزان از هراس بیدار گشتم.