در طول دهه های اخیر، «فلَش فیکشِن»، «مایکرو فیکشن» و سایر قالب های «داستان کوتاهِ کوتاه» در میان علاقهمندان به ادبیات به محبوبیت بیشتری دست یافته است. «فلش فیکشن» به خاطر قدرت منحصربهفرد خود در انتقال حقایق ژرف و عواطف انسانیِ جهانی در تنها چند جمله یا پاراگراف کوتاه، قالبی جذاب و بااهمیت برای برخی از برجستهترین نویسندگان جهان بوده است. «فلش فیکشن» وقتی با مهارت نوشته شود، می تواند پیامی پیچیده و گسترده را در زمانی اندک انتقال دهد و با تمامی مخاطبین با هر وضعیت و پیشینهای ارتباط برقرار کند.
اما «فلش فیکشن» دارای تاریخی طولانی و شایانتوجه نیز هست. حتی پیش از زمانی که عبارت «فلش فیکشن» در اواخر قرن بیستم به اصطلاحی رایج تبدیل شود، نویسندگانی برجسته در سراسر نقاط دنیا از جمله فرانسه، آمریکا و ژاپن، در حال تجربه و آزمایش با قالب هایی برای نثر بودند که بیش از هر عنصر دیگر، بر ایجاز و اختصار تمرکز و تأکید داشت. با این مطلب همراه شوید تا به برخی از مهمترین نویسندگانی بپردازیم که در طول مسیر حرفهای خود، مشارکت هایی ماندگار را در قالب «فلش فیکشن» از خود بر جای گذاشتهاند.
شارل بودلر
«بودلر» در قرن نوزدهم، نویسندهای پیشگام در گونهای جدید از قالب های کوتاه به نام «شعر منثور» (یا «شعر به نثر») به حساب می آمد. «شعر منثور»، روش «بودلر» برای به تصویر کشیدن ظرافت ها و پیچیدگی های روانشناسی و تجارب انسان، در قالب توصیفاتی پرتنش اما بسیار کوتاه بود. «شعر منثور» پس از مدتی به قالب مورد علاقهی نویسندگان تجربیِ فرانسوی از جمله «آرتور رمبو» و «فرانسیس پونژ» تبدیل شد. همچنین، تأکید «بودلر» بر جهش های فکری و مفهومی در آثارش باعث شد گونهای دیگر از «فلش فیکشن» موسوم به «بُرشی از زندگی» که در بسیاری از مجلات کنونی به چشم می خورد، مورد توجه قرار بگیرد.
مسافر سپس با سری افکنده و آهی در سینه راهش را به سوی بیابان برهوتی در پیش می گیرد که شبیه به بیابانی است که پیموده بوده است، و شبحی رنگباخته همسفرش می شود به نام «عقل» که با فانوسی لرزان، راه ناهموارش را روشن می سازد و همراهیاش می کند، و برای سیراب کردن شهوت تمنایی که هر دَم شعله می کشد و گهگاه گریبانگیرش می شود، زهر ملال را در کامش می ریزد.—از کتاب «فانفارلو» اثر «شارل بودلر»
ارنست همینگوی
«همینگوی» شاید بیشتر به خاطر رمان های پر فراز و نشیب و سرشار از ماجراجویی خود همچون کتاب های «زنگ ها برای که به صدا درمی آید» و «پیرمرد و دریا» شناخته شده باشد—اما او همچنین در مسیر حرفهای پربارش، آزمایش های تجربیِ شایانتوجهی را در قالب های «داستان کوتاهِ کوتاه» به انجام رساند. یکی از معروفترین آثار در این قالب که به «همینگوی» نسبت داده می شود، یک داستان کوتاه شش کلمهای است: «برای فروش: کفشهای کودک، پوشیده نشده.»
البته تردیدها و روایت های ضد و نقیض زیادی دربارهی نویسندهی واقعی این داستانِ مینیاتوری به چشم می خورد، اما به هر ترتیب، «همینگوی» چندین اثر بسیار کوتاهِ دیگر را در کارنامهی ادبی خود دارد. این نویسندهی برجسته در حمایت از ایجاز و اختصار در قالب های داستانی بیان می کند: «اگر نویسندهی نثر، دربارهی چیزی که می نویسد به اندازهی کافی بداند، ممکن است بخش هایی را حذف کند که فقط خودش از آن ها آگاه است، و مخاطب نیز، اگر نویسنده به درستی این کار را انجام داده باشد، آن بخش ها را همانقدر دقیق احساس خواهد کرد که انگار نویسنده آن ها را بیان کرده است.»
وقتی پسرک برگشت، خورشید غروب کرده بود و پیرمرد روی صندلی خوابش برده بود. پسرک پتوی کهنهی ارتشی را که روی تخت بود، برداشت و روی شانه های پیرمرد و باقیاش را دور صندلی انداخت. شانه های عجیبی داشت، با این که خیلی پیر بود، هنوز هم قدرتمند بودند و با این که خواب بود و سرش به جلو افتاده بود، چین و چروک چندانی رویشان نداشت. مثل بادبان قایقش، پیراهنش هم پر از وصله و پینه بود که به خاطر نور آفتاب، سایه های تیره و روشن گرفته بودند.—از کتاب «پیرمرد و دریا» اثر «ارنست همینگوی»
یاسوناری کاواباتا
«کاواباتا» که نویسندهای شیفتهی هنر و ادبیاتِ موجز اما پراحساسِ زادگاهش، ژاپن، بود، علاقهی زیادی به خلق متن های کوتاهی داشت که مفاهیم پیچیده و ژرف را در کمال سادگی به تصویر می کشیدند. یکی از برجستهترین دستاوردهای این نویسندهی منحصربهفرد، داستان های «یک وجبیِ» اوست: روایت ها و رویدادهایی خیالی که حداکثر، دو یا سه صفحه طول دارند.
گستردگی شگفتانگیزی در موضوعات این داستان های مینیاتوری به چشم می خورد—از عاشقانه های پرالتهاب و خیالپردازی های مرگبار گرفته تا خاطرات ماجراجویی و فرار در دوران کودکی. «کاواباتا» ویژگی های به کار رفته در داستان های «یک وجبیِ» خود را در آثار بلندترش نیز به کار گرفت. او در ماه های پایانی زندگی، نسخهای بسیار کوتاهشده از یکی از رمان های ماندگار خود، کتاب «قلمرو رویایی سپید» را به وجود آورد.
در رفتار دختر چیزی بود که نشان می داد هنوز ازدواج نکرده. البته «شیمامورا» هیچ راهی نداشت برای این که سر درآورد رابطهی او با مرد همراهش چیست. آن ها همچون زن و شوهرها رفتار می کردند. با این حال، آشکار بود که مرد بیمار است، و بیماری، فاصلهی بین مرد و زن را کمتر می کند. هرچه پرستار به مواظبت از بیمار علاقه و توجه بیشتری نشان دهد، رابطهی او و بیمار سمت و سوی بیشتری به رابطهی زن و شوهری پیدا می کند.—از کتاب «قلمرو رویایی سپید» اثر «یاسوناری کاواباتا»
دونالد بارتلمی
«بارتلمی» یکی از تأثیرگذارترین نویسندگان آمریکایی در جهتدهی به مسیر «فلش فیکشنِ» معاصر بوده است. داستان در نظر این نویسنده، ابزاری برای خلق مباحثه و گمانهزنی به حساب می آمد. «بارتلمی» در اینباره بیان می کند: «معتقدم تمام جملات من، دغدغهای اخلاقی دارند چرا که هر کدام، به جای ارائهی موضعی که همهی انسان های عاقل باید با آن موافق باشند، به مشکلات می پردازند.»
اگرچه استانداردهای مورد نظر «بارتلمی» برای قالب های داستان کوتاه—از جمله دوری از قضاوت، و تفکربرانگیز بودن—بخشی از ویژگی های اصلی این قالب ها در اواخر قرن بیستم و اوایل قرن بیست و یکم بوده است، اما نویسندگان اندکی توانستهاند به شکل دقیق و با موفقیت از سبک جذاب او پیروی کنند. «بارتلمی» در داستان های برجستهی خود، مخاطبین را به تأمل دربارهی رویدادهایی عجیب دعوت می کند و هنگام این کار، از قواعد مرسوم در «پیرنگ»، «کشمکش» و «پایانبندی» فاصله می گیرد.
خیلی ها دارند از کیسه زباله های پلاستیکی تیره و بزرگ استفاده می کنند. ساختمانسازی جدید در بیمارستانِ تهِ خیابان، تعدادی موش را آواره کرده است. کیسه زباله های پلاستیکی، دردسر چندانی برای موش ها درست نمی کنند. در واقع، اگر به من دستور می دادند پیش خود مجسم کنم سودمندترین اختراع کمیتهی موش ها چه چیزی ممکن است باشد، می گفتم کیسه زباله های پلاستیکی تیره. موش ها تمام شب در خیابان ما جولان می دهند.—از کتاب «زن اسیر» اثر «دونالد بارتلمی»
لیدیا دیویس
«دیویس» هم به خاطر ترجمهی آثار نویسندگان فرانسویِ کلاسیک و هم به دلیل خلق داستان هایی پرشمار در قالب های «داستان کوتاهِ کوتاه» مورد تحسین منتقدین و مخاطبین قرار گرفته است. او در داستان های کوتاه خود به شکلی تأثیرگذار به گونه های مختلفِ اضطراب و تشویش می پردازد. می توان گفت علاقهی «دیویس» به نوشتن دربارهی کاراکترهای ناآرام و بیقرار، تحت تأثیر نویسندگانی به وجود آمده که او آثارشان را ترجمه کرده است—از جمله «مارسل پروست» و «گوستاو فلوبر».
«دیویس» نیز مانند «پروست» و «فلوبر» به خاطر بینش گسترده و توانایی خود در گنجاندن پیام ها و معناهای ژرف در ساختاری موجز و به دقت فکر شده، توانسته است علاقهمندان زیادی را به آثار خود جذب کند. نویسنده و منتقد ادبی انگلیسی، «جیمز وود» در مورد «لیدیا دیویس» بیان می کند: «وقتی بخش عمدهای از آثار او را می خوانیم، دستاوردی بزرگ پیش چشمانمان ظاهر می شود—مجموعه آثاری که به دلیل ارائهی ترکیبی از شفافیت، ایجاز، نوآوری، شوخطبعی های گزنده، تاریکیِ متافیزیکی، تنش فلسفی و خرد انسانی، احتمالا در ادبیات آمریکا بینظیر هستند.»
با این که شعر از طرف او بود و خطاب به من، درست نمی دانستم با آن شعر می خواهد چه بگوید، یا قرار است فکر کنم چه می گوید، یا چه استفادهای می خواهد از آن بکند. نشانیِ خودش را پشت پاکت نوشته بود، این بود که می دانستم احتمالا منتظر جواب است ولی نمی دانستم چطور جوابش را بدهم. فکر نمی کردم بتوانم شعر دیگری بفرستم، و نمی دانستم در جواب آن شعر باید چهجور نامهای نوشت. چند هفتهای که گذشت، راه جواب دادنش را پیدا کردم.—از کتاب «آخر داستان» اثر «لیدیا دیویس»