«1984»، شاهکاری که اورول را به کشتن داد



کتاب «1984» که بدون تردید یکی از برترین آثار تعریف کننده ی قرن بیستم به حساب می آید، داستانی با جذابیت های دائمی است و همیشه ارتباط خود را با شرایط متغیر دنیای پیرامون حفظ کرده است.

«یکی از روزهای بسیار سرد ماه آوریل بود و ساعت ها با نواختن سیزده ضربه، ساعت یک را اعلام می نمودند.»

بیش از شش دهه از انتشار شاهکار جورج اورول، رمان «1984» می گذرد اما هنوز هم خط اول این داستان جاودان، درخشندگی و به روز بودنِ همیشگی خود را حفظ کرده است. اما اگر نگاهی به نسخه ی اصلی و دستنویس این اثر بیاندازید، به جای متن سرراست و زیبای کتاب، بازنویسی های وسواس گونه ی اورول با خودکارهای مختلف را روی صفحه مشاهده خواهید کرد.

کتاب «1984» که بدون تردید یکی از برترین آثار تعریف کننده ی قرن بیستم به حساب می آید، داستانی با جذابیت های دائمی است و همیشه ارتباط خود را با شرایط متغیر دنیای پیرامون حفظ کرده است. برخی واژه های به کار رفته در این اثر مانند «برادر بزرگ»، «فکر دوجانبه» و «پلیس فکر» به اصطلاحاتی بسیار رایج و شناخته شده در زبان انگلیسی، به خصوص در گفت و گوهای سیاسی، تبدیل شده اند. کتاب «1984» تا به حال به بیش از شصت و پنج زبان ترجمه شده و با فروش چندمیلیون نسخه ای خود در سراسر جهان، جایگاهی منحصر به فرد را در دنیای ادبیات به اورول بخشیده است. 


واژه ی «اورولین» (Orwellian) اکنون در جهان معنایی واحد دارد و به هر چیزی اطلاق می شود که سرکوب گر یا تمامیت طلب است. داستان وینستون اسمیت، شخصیت اصلی کتاب که به نوعی نماینده ی همه ی آدم هاست، همچنان برای مخاطبین آشنا و قابل همذات پنداری است؛ مخاطبینی که ترس هایشان از آینده، با ترس های نویسنده ای انگلیسی در اواسط دهه ی 1940 بسیار متفاوت به نظر می رسد. 

شرایط حاکم بر نگاشته شدن کتاب «1984»، ماجرایی به یاد ماندنی را ساختند که دانستنش، به فهم تاریکیِ ذاتیِ این «پادآرمان شهر» اورول کمک بزرگی می کند: نویسنده ای انگلیسی که به شدت بیمار است و در انزوای خود در اتاقکی دورافتاده در اسکاتلند تلاش می کند تا علاوه بر مواجهه با عواقب جنگ جهانی دوم، با شیاطین درون تخیل خود دست و پنجه نرم کند. بذر ایده ی داستان «1984» که نام دیگرش «آخرین مرد در اروپا» بود، از زمان جنگ داخلی اسپانیا در ذهن اورول در حال کاشته شدن بود. این رمان احتمالاً در حدود سال های 1943 و 1944 ساختار و شکل کلی خود را پیدا کرد، در زمانی که جورج و همسرش، آیلین، تنها پسرشان، ریچارد، را به فرزندی قبول کردند.

خود اورول بیان می کند که دیدار سران نیروهای متفقین در کنفرانس تهران در سال 1944 برای او در خلق داستان شاهکارش الهام بخش بود. یکی از همکاران اورول در هفته نامه ی Observer در این باره می گوید:

او متقاعد شده بود که استالین، چرچیل و روزولت آگاهانه نقشه کشیده بودند تا دنیا را در تهران تقسیم کنند.

اورول از سال 1942 برای هفته نامه ی Observer کار می کرد، در ابتدا به عنوان منتقد کتاب و در ادامه به عنوان خبرنگار. سردبیر هفته نامه، دیوید آستور، به دلیل رک بودن، صداقت و درستکاری اورول، او را بسیار تحسین می کرد و در طول دهه ی 1940، حامی و پشتیبان اصلی این نویسنده باقی ماند. دوستی نزدیک این دو، نقش بسزایی در شکل گیری داستان «1984» ایفا کرد. 

اورول پیش از این زمان هم از همکاری با Observer در فرآیند نگارش کتاب «مزرعه حیوانات» بهره برده بود. با خاموش شدن آخرین شعله های جنگ، این تعامل ثمربخشِ قصه گویی با هفته نامه ای شناخته شده به خلق رمانی بسیار تاریکتر و پیچیده تر از «مزرعه حیوانات» انجامید. از نقدهای منتشر شده از اورول در Observer می توان به خوبی این نکته را فهمید که رابطه ی میان اخلاقیات و زبان، در نظر اورول بسیار شگفت انگیز و مایه ی حیرت بود. 

اما عوامل تأثیرگذار دیگری نیز وجود داشتند. مدت اندکی پس از به فرزندی پذیرفتن ریچارد، خانه ی اورول توسط بمبی از طرف نازی ها تخریب شد. حال و هوای ترس و عدم اطمینان نسبت به بقا در زندگی روزمره ی ساکنین لندن در زمان جنگ، در شکل گیری اتمسفر رمان در حال نگارش اورول تأثیرگذار بود. اما اتفاقات بدتری در راه بود. در ماه مارس 1945، در حالی که اورول در حال انجام مأموریتی برای Observer در اروپا بود، خبری را دریافت کرد مبنی بر این که همسرش، آیلین، پس از بیهوشی به دلیل انجام یک عمل جراعی ساده، جانش را از دست داده است. 

اورول به یک باره شریک زندگی اش را از دست داد و مجبور شد به تنهایی بار بزرگ کردن فرزندش را به دوش بکشد. او بی وقفه خود را مشغول کار کرد تا غم از دست دادن ناگهانی همسرش را به گونه ای کمتر به یاد آورد. به عنوان نمونه، اورول در سال 1945 حدود صد و ده هزار کلمه برای ناشرین مختلف و پانزده نقدِ کتاب برای Observer نوشت. 

اینجا بود که دیوید آستور پا به میان گذاشت. خانواده ی آستور، صاحب مِلکی در جزیره ای دورافتاده به نام جورا در اسکاتلند بودند. آستور در ابتدا این خانه را برای سپری کردن روزی تعطیل به اورول پیشنهاد داد. طبق گفته ی ریچارد بلر، فرزند جورج، شور و خوشحالی اورول پس از شنیدن این پیشنهاد از دوستش باعث شد آستور کمی یکه بخورد و شاید از پیشنهادش کمی پشیمان شود. 

اورول در ماه می 1946، در حالی که همچنان مشغول جمع کردن تکه های زندگی چندپاره اش بود، سوار قطار شد و سفر طولانی و دشوار خود را به مقصد جورا آغاز کرد. او به دوستش، آرتور کوستلر نویسنده ی کتاب «ظلمت در نیمروز»، گفت که این سفر، مانند سفری اکتشافی به قطب شمال بود. 

رفتن به جورا، حرکت پر ریسکی بود چرا که اورول اصلاً از نظر جسمانی در شرایط مطلوبی قرار نداشت. زمستان 47-1946 یکی از سردترین و سخت ترین زمستان های سده بود. بریتانیای پس از جنگ حتی از زمان جنگ نیز تاریک تر و غم افزاتر جلوه می کرد و ناراحتی ریه ی همیشگی اورول نیز به بهتر شدن شرایط هیچ کمکی نمی کرد.

اما او حداقل در آن جا می توانست از مسائل آزاردهنده ی جامعه ی ادبی لندن دور باشد و آزادانه به خلق رمان جدیدش بپردازد. اورول در این باره به یکی از دوستانش می گوید:

فشار روزنامه نگاری باعث شده هر روز بیشتر و بیشتر شبیه یک پرتقال آبلمبو بشوم!

بخشی از مشکلات اورول، به شکلی طعنه آمیز از موفقیت های کتاب «مزرعه حیوانات» سرچشمه می گرفت. پس از سال ها بی توجهی و بی تفاوتی، حالا دنیا داشت نبوغ او را درک می کرد. اورول به کوستلر این چنین می گوید:

همه مدام پیش من می آیند و از من می خواهند که سخنرانی کنم، جزوه های سفارشی بنویسم، وارد این گروه یا آن انجمن بشوم و چیزهای دیگر. نمی دانی چقدر دلم می خواهد از همه ی این مسائل رها شوم و دوباره فرصتی برای فکر کردن پیدا کنم.

او می توانست در جورا از این مزاحمت ها در امان باشد اما به دست آوردن فراغت ذهنی در جزیره ای دورافتاده در غرب اسکاتلند، بهای مخصوص به خود را داشت. اورول سال ها قبل در مقاله ای به تشریح مشکلاتش در کامل کردن یک کتاب پرداخته بود:

نوشتن یک کتاب، تقلایی وحشتناک و خسته کننده است، درست مثل مبارزه با یک بیماری دردناک. آدم هیچ وقت چنین باری را بر روی دوش خود نمی گذارد مگر این که نیرویی اهریمنی که نه آن را می فهمد و نه می تواند در برابرش مقاومتی نشان دهد، او را به سوی انجام آن کار سوق دهد؛ این در حالی است که شخص می داند آن نیروی اهریمنی، درست همان غریزه ای است که یک کودک را وادار به داد و فریاد برای جلب توجه می کند. و با این وجود، این هم درست است که نویسنده نخواهد توانست اثری خواندنی بیافریند مگر این که مدام تلاش کند تا شخصیت و ویژگی های شخصی خود را محو و محوتر سازد. نثر خوب مثل شیشه ی پنجره است.

در ابتدا و پس از به گفته ی خودش، سپری کردن «زمستانی کاملاً غیرقابل تحمل»، اورول از انزوا و زیبایی های طبیعی جورا بسیار لذت می برد. او در نامه ای برای مدیر برنامه هایش نوشت:

در نوشتن این کتاب با مشکلاتی رو به رو هستم. احتمال دارد آن را تا پایان سال به اتمام برسانم؛ تا آن موقع باید بخش اصلی کار را انجام داده باشم البته اگر حالم خوب بماند و تا پاییز نیز از کارهای مربوط به روزنامه نگاری دور بمانم.

خانه ای که اورول در آن زندگی می کرد، مشرِف به دریا بود و چهار اتاق خواب کوچک روی آشپزخانه ای بزرگ داشت. زندگی در جورا ساده و حتی بدوی بود. برقی وجود نداشت و اورول برای آشپزی و داشتن آب گرم از کپسول گاز استفاده می کرد. فانوس ها با سوزاندن پارافین روشن می ماندند و او برای گرم کردن خانه در شب ها از زغال سنگ هم بهره می برد. اورول همچنان پشت به پشت سیگار می کشید و خانه از دود سیگارهایش مه آلود می شد. این مه، فضا را شاعرانه می کرد اما اصلاً برای سلامتی اش خوب نبود. رادیویی که با باتری کار می کرد، تنها راه ارتباط با دنیای پیرامون به حساب می آمد.

جورج که مردی آرام بود و توقع زیادی از زندگی نداشت، تنها با رختخوابی مسافرتی، یک میز، چند صندلی و تعداد محدودی از ظروف به جورا آمده بود. اورول در آن جا زندگی بسیار ساده ای داشت اما همین زندگی ساده و بعضاً دشوار، برای او شرایط مورد علاقه اش برای کار کردن را فراهم می آورد. اورول در آن جا به شبحی تبدیل شده بود که در هوایی مه گرفته به داستان سرایی می پرداخت.

محلی ها او را با نام واقعی اش، اریک بلر، می شناختند؛ مردی بلندقامت، رنگ پریده و ناراحت که نگران بود چگونه می تواند به تنهایی از پس مشکلات خود برآید. با آمدن ریچارد و پرستارش به جورا، مشکلات بیشتر هم شد. اما راه حل جورج، کمک گرفتن از خواهرش، آوریل، بود. ریچارد بلر درباره ی آوریل می گوید:

او فوق العاده آشپزی می کرد و بسیار هم کاری بود. هیچ یک از گزارش های مربوط به زمان اقامت پدرم در جورا، اهمیت و ضرورت حضور او را درک نکردند.

با این شرایط جدید، اورول توانست اندکی کار نگارش رمان «1984» را پیش ببرد اما این کتاب هنوز هم با کامل شدن فاصله ی زیادی داشت. حادثه ای که اورول و پسر و خواهرش را تا آستانه ی غرق شدن پیش برد، باعث شد وضع سلامتی این نویسنده بدتر شود. او با این حال تلاش می کرد تا با سرعت کار را به اتمام برساند. حال اورول در نوامبر سال 1947، به دلیل التهاب ریه رو به وخامت گذاشت. او درست قبل از کریسمس در نامه ای به یکی از همکارانش در Observer، خبر از به وقوع پیوستن یکی از ترس های همیشگی اش داد. اورول به بیماری سل مبتلا شده بود. در آن زمان، درمانی قطعی برای سل وجود نداشت اما به تازگی دارویی ساخته شده بود که هنوز مراحل آزمایشی را پشت سر می گذراند. دیوید آستور ترتیبی داد تا این دارو از ایالات متحده به جورا آورده شود. 

ریچارد بلر معتقد است که دُزی بیش از حد از این دارو را به پدرش دادند که باعث عوارض جانبی وحشتناکی در او شد. اما در ماه مارس 1948، علائم سل از بین رفتند و اورول دوباره تمام فکر خود را به نوشتن داستان تاریکش اختصاص داد. او درنهایت داستان را به اتمام رساند اما هنوز درباره ی عنوان کتابش دودل بود:

احتمالاً نامش را 1984 یا آخرین مرد در اروپا خواهم گذاشت، اما احتمال این هم وجود دارد که تا یکی دو هفته ی آینده به اسم دیگری نیز فکر کنم.

اورول در پایانِ اکتبر کارش را به پایان رساند و فقط به یک تایپیست نیاز داشت تا نوشته های درهم و برهم و ناخوانایش را به اثری قابل فهم تبدیل کند. اینجا بود که اورول به خاطر کم بودن زمان تحویل داستان به ناشر، تصمیم گرفت خودش آن را تایپ کند؛ کاری سخت و طاقت فرسا که بدون تردید در وخامت حال او نقش بسزایی ایفا کرد.

رمان «1984» در نهایت در 8 ژوئن 1949 به انتشار رسید و خیلی زود در سراسر جهان به عنوان یک شاهکار تحسین شد. این رمان حتی مورد توجه وینستون چرچیل هم قرار گرفت و این سیاستمدار به دکتر خود گفت که «1984» را دو بار خوانده است. وضع سلامتی اورول همچنان رو به وخامت می رفت. او در اکتبر سال 1949 در اتاقش در بیمارستان University College در لندن با سونیا براونل ازدواج کرد. این اتفاق، لحظه ای گذرا از خوشبختی بود؛ اورول توانست چند روز اول سال جدید را نیز ببیند اما در بیست و یکم ژانویه ی سال 1951، پس از خونریزی شدید، تنها در بیمارستان چشم از جهان فرو بست.

کتاب «روزهای برمه»، اثر برجسته ی دیگری از این نویسنده ی بزرگ انگلیسی است.