کارگردان روس برجسته، «وسولد مایرهولد»، در زمانی بیان کرد: «اگر تمام نمایشنامه های تاریخ ناگهان ناپدید شوند و فقط «هملت» به شکلی معجزهآسا باقی بماند، تمام سالن های تئاتر در جهان بدون آسیب خواهند ماند. آن ها همگی می توانند «هملت» را اجرا کنند و موفق باشند.»
اما این گفته های مبالغهآمیزِ «مایرهولد» شاید از احساس استیصالِ او سرچشمه می گرفت چرا که «ژوزف استالین»، دیکتاتور حکومت «شوروی»، اجرای این تراژدی از «ویلیام شکسپیر» را ممنوع اعلام کرده بود. با این وجود، سابقهی درخشان این نمایشنامه در سراسر جهان، نظر «مایرهولد» در مورد ماندگاری و جذابیت خارقالعادهی «هملت» را تأیید می کند.
نمایشنامهی «هملت» که به خاطر توانایی خود در جذبِ طیفی گوناگون از مخاطبین، توسط معاصرین «شکسپیر» مورد تحسین قرار گرفت، موفقیتی بزرگ و ادامهدار را برای او به ارمغان آورد. هم عموم مخاطبین، هم دانشگاهیان در «کیمبریج» و «آکسفورد»، و هم درباریان، به یک میزان از این داستان لذت می بردند.
در بیش از چهار قرنی که از نخستین اجرای این نمایشنامه می گذرد، «هملت» هیچوقت جذابیت خود را از دست نداده و اکنون به معروفترین تراژدی «شکسپیر» با بیشترین تعداد اجرا تبدیل شده است. «هملت» به شکل همزمان، نام خود را به عنوان اثری چندوجهی مطرح کرده که پس از «کتاب مقدس»، بیشترین تعداد تفاسیر در زبان انگلیسی را به خود اختصاص داده است.
قدرت این نمایشنامه در منطبق کردن خود با پیشفرض های مخاطبین در دهه ها و قرن های مختلف، تا حدی به خاطر ساختار جسورانهای است که «شکسپیر» برای این اثر در نظر گرفت. «شکسپیر» در میان التهاب و تلاطمی که در داستان های مرسوم دربارهی مفهوم «انتقام» وجود دارد، یک درامای روانشناختیِ هوشمندانه را قرار داده است که پرتنشترین رویداد آن، به جهان دروننگرانهی «حدیث نفس» یا «خودگویی» (تکنیکی در تئاتر) تعلق دارد: «هملت» پس از شنیدن صحبت های «شبح»، می پذیرد که انتقام مرگ پدرش را بگیرد؛ اما این جهان درونیِ افکار و عواطف اوست که از طریق تکنیک «حدیث نفس» (هنگامی که کاراکتر به جای صحبت با کاراکترهای دیگر، به صورت مستقیم با مخاطبین صحبت می کند، انگار در حال فکر کردن با صدای بلند است)، توجه مخاطبین را به خود جلب می کند—بهگونهای که انگار دو نمایشنامه به صورت همزمان در حال رقم خوردن است.
اگرچه از «هملت» اغلب به عنوان شخصیترین تراژدی «ویلیام شکسپیر» نام برده می شود، اما «شکسپیر»، خالق این داستانِ انتقام که در نمایشنامه می خوانیم، نبود. در حقیقت این داستانِ بهخصوص، روایتی کهن بود که در اصل به حماسه های «نورس» (اسکاندیناوی) تعلق داشت. این روایت خشونتآمیز دربارهی قتل و انتقام، هم در کتابی دانمارکی در قرن دوازدهم، و هم در اثری فرانسوی مربوط به قرن شانزدهم به چشم می خورد.
این داستان کهن، نخستین بار در اواخر دههی 1580 برای اجرا در انگلستان مورد اقتباس قرار گرفت: اثری که با نام Ur-Hamlet (به معنای «هملتِ اصلی») شناخته و به نمایشنامهنویسی به نام «توماس کید» نسبت داده می شود. این اثر که اکنون از بین رفته است، تا حدود سال 1596 به اجرا درمی آمد. حتی ممکن است وقتی «شکسپیر» در حدود سال 1599 کار روی «هملت» را آغاز کرد، صرفا قصد داشت این داستان کهن را احیا کند و به روزهای درخشان گذشتهاش بازگرداند. با این وجود، «هملتِ» خلق شده توسط «شکسپیر» آنقدر از اثرِ منسوب به «توماس کید» متفاوت بود که حتی علاقهمندان به تئاتر که با نمایشنامهی «کید» آشنایی داشتند، داستان «شکسپیر» را اثری کاملا متمایز در نظر گرفتند.
تراژدی جدید «شکسپیر»، طرح کلیِ آن داستان قدیمی را حفظ کرده بود و از موفقترین جنبه های روایتِ «کید» بهره می بُرد: شبحی به دنبال انتقام، و همچنین ساختار «داستان در داستان»؛ اما «شکسپیر» از طریق تمرکز بر زندگی درونیِ متلاطمِ شخصیت قهرمان خود، پیچ و خمی نوآورانه را در یک روایت کاملا سرراست و مرسوم به وجود آورد. نمایشنامهی «هملت» هم در داستان مربوط به انتقام و هم در درامای روانشناختی، به شکل پیوسته به موضوعات پنهان از نظر، اسرار، و معماهایی می پردازد که اتمسفری منحصربهفرد را به روایت اضافه می کند.
داستان جاودان «ویلیام شکسپیر» با پیشروی روایت خود، به جای ارائهی پاسخ، ژرفا و پیچیدگیِ بیشتری را به تصویر می کشد و به شکل پیوسته، توجه مخاطبین را به سوالی جلب می کند که نمایشنامه با آن آغاز می شود: «چه کسی آنجاست؟»
در ادامهی این مطلب، بخش هایی یکسان از ترجمه های مختلف کتاب «هملت» اثر «ویلیام شکسپیر» را با هم می خوانیم.
ترجمه علیرضا مهدیپور- نشر چشمه
(پرده یکم، صحنه چهارم، صفحه 36)
بله، بهراستی که رسم است. اما در نظر من، گرچه خود اهل این سرزمینم و از کودکی با این رسم و رسوم آشنا و عجینم، این رسمی است که ترک آن شایستهتر از ادای آن است. این عیش و نوش سرگیجهآور ما را میان ملل عالم از شرق تا غرب بدنام و رسوا کرده است. ملت ما را میخواره میخوانند و خوکصفتمان مینامند. به راستی که این عیبْ هنرها و پیروزی ما را هر چند نمایان و شایان باشند از جوهر و مغز تهی میکند. ای بسا در افراد نیز اغلب چنین است. غالباً برخی به سبب نقص و عیبی در سرشت که به رذیلت مایل است، همچون برخی عیوب مادرزادی که فرد در آن بیتقصیر است زیرا اختیاری در گزینش اصل و تبار خود ندارد، یا با ازدیاد یکی از اخلاط و سلطهی خو و خصلتی که حصار و باروی خِرد را فرو میریزد، یا به سبب عادتی در فرد که همچون مخمری که به خمیر زنند، رفتار مناسب و برازندهاش ور میآید و از تناسب در میآید. این افراد، چنان که گفتم، مهر عیبی بر جبین خود دارند و این عیب جامهای است که طبیعت به قامتشان دوخته و یا اختر بختشان ایشان را در چنین عیبی افکنده، به طوری که اگر به فیض بیکران الاهی دیگر فضیلتهایشان در اوج توان بشری باشد، حتی همین فضایل نیز نمیتوانند آن یک عیب فاسد را بپوشانند. ذرهای پلیدی شریفترین گوهر را تباه میسازد، و همچون خود، رسوا.
(پرده سوم، صحنه یکم، صفحه 80)
بودن یا نبودن، مسئله این است.
آیا شریفتر در اندیشه آن است که سنگباران سنگانداز و تیرباران بخت ستمکار را تاب آوریم،
یا بر دریایی از دشواریها سلاح برکشیم و با پیکار به آنان پایان دهیم؟
مردن، خفتن... همین و بس، و با خفتن چنین بینگاریم
که به درد دل و جان پایان بخشیم،
و به هزاران آسیب جسمانی که تن انسان وارث آنهاست.
چنین فرجامی اوج کامجویی است، که باید پارسایانه آن را طلبید.
مردن، (همان) خوابیدن! و شاید خواب دیدن. آری، مشکل همین جاست.
زیرا که در این خواب مرگ، هنگامی که خود را از چنبرهی زندگانی فانی میرهانیم،
چه رؤیاها که شاید گرفتارشان گردیم و این دغدغههاست که ما را به تأمل و تردید وا میدارند.
هموست که عمر مصایب شدید را چنین دراز و مدید میسازد.
زیرا کیست که تازیانهی توهین زمانه را تاب آورد،
و بیداد ستمکاران خودکامه و تحقیر گرانسران خودپسند را،
و درد عشق سرخورده و خوارداشته را،
و تعلل قانون و اعاده حق را و گستاخی مقامات را،
و اهانتها و خوار شمردنها را،
که شایستگان بردبار از فرومایگان مردم آزار پذیرا میشوند،
حال آنکه خود میتوانست تنها با خنجری پروندهی خود را ببندد؟
چه کسی چنین باری را بر میتابد تا زیر بار زندگی توان فرسا ناله و شکوه کند و عرق بریزد؟
ترجمه ابوالحسن تهامی - انتشارات نگاه
(پرده یکم، صحنه چهارم، صفحه 138)
آری، به مریم. آیینیست.
لیک از نظر من که بومی این مرزم –
و زاده بدین آداب – آن آیین را
از یاد بردن بهتر تا به یاد داشتن.
میخوارگی ما را از شرق تا غرب،
مضحکهی دیگر ملتها کردهست،
مستان بیعقل میخوانندمان،
خوک نامندمان، ارزشی بر ما نمیگذارند،
دستاوردهایمان را نمیبینند
حتا اگر طرفه هنری باشد
بیبدیل و یگانه در جهان.
اما گاه برخی مردم را کاستیهاست
و گر آن کاستی سرشتی باشد
گناه یکسره از ایشان برود؛
چون، کس نتواند سرشت خود برگزیند؛
و اگر یکی از اخلاط اربعه
غالب شود مدار عقل درهم ریزد.
و گاه باشد به عادتی بیش از حد
رفتار شخص به ناپسندی گراید،
و مهر سرزنش بر مردم بماند.
و گاه طالع نحس نیز چنین کند.
لیک اگر کسی در زهد شهره باشد
حتا یک خطاش از یاد خلق نرود
که چشم جامعه فساد را بیش بیند.
ذرهیی تباهی طبع را آلاید
و به بدنامیش کشد.
(پرده سوم، صحنه یکم، صفحه 200)
بودن یا نبودن نکته در این است؛
عقل آیا نیکتر بیند که انسان روز و شب
آماج تیر و سنگ بخت خشمگین باشد؟
یا علیه کوه مشکلها سلاح رزم برگیرد
و بیپروا به پایان آرد آنها را؟ با مردن –خفتن –
نه بیش، که با خوابی، فیالمثل، به پایان میکشیم
این رنج قلبی و هزاران لطمه و درد طبیعی را
که انسان وارث آنها است. چه پایان فرحبخشی!
پس، مشتاقانه باید آرزو کرد این: مردن را –خفتن را –
خفتن! و شاید خواب دیدن. آه، این سدی است؛
پس به خوب مرگ رویاها چه میبینیم
چون بیندازیم این میرنده قالب را!
همین تردید مکثی میدهد. همین تردید
بر عمر فجایع بس میافزاید.
زیرا کیست کو تاب آورد شلاق و تحقیر زمان را
جبر جباران و توهینهای مغروران
یاس تلخ نامرادی، کُندی قانون
کبر منصبمند و آن تحقیر رذلان را
که شریفان با شکیبایی پذیرندش؟
آن هم به هنگامی که با یک خنجر عریان
رها کردن توان خود را؟ کیست برتابد
در ملال زیستن رنج و زجر و درد
ترجمه مسعود فرزاد – انتشارات علمی و فرهنگی
(پرده یکم، صحنه چهارم، صفحه 48)
بلی، معمول چنین است. و به عقیده من، اگرچه خودم زاده این خاک هستم و از کودکی با این نشاط آشنا بودهام، یک رسمی است که ترک آن شایستهتر از رعایت آن است. این خوشگذرانی و سرمستی که در مشرق و غرب دانمارک حکمفرماست ما را در نظر ملل دیگر پست و حقیر جلوه میدهد. ایشان ما را خوکان شرابخواره میخوانند و نام ما را به زشتی میبرند. ما هر قدر هم که هنرهای شایان از خود به ظهور برسانیم این نام زشت از قدر آن هنرها میکاهد. غالباً اتفاق میافتد که بعضی اشخاص دارای عیب مخصوصی هستند. مثلا یکی از عناصر مزاجی ایشان زیاده از حد قوی شده کلیه حواس ایشان را دستخوش خود میسازد، یا آنکه عادت مخصوصی بیش از حد مطلوب بر اطوار و حرکات مطبوع ایشان تسلط پیدا میکند. در بعضی موارد این عیب مادرزاد است و از دست طبیعت و طالع منحوس، در هنگام تولد به ایشان رسیده است، در این صورت هیچگونه تقصیری متوجه خود این اشخاص نیست زیرا بشر اختیاری برمبدأ تکوین خود ندارد. اما بهر حال اگر این اشخاص در تقوی و فضیلت به مقام الوهیت هم برسند و تا آن حد که برای بشر ممکن باشد به کسب کمالات و محاسن نائل گردند آن عیب مخصوص از قدر و منزلت ایشان میکاهد و تمام محاسن و کمالات ایشان بخاطر آن عیب لکهدار میشود. غالباً اتفاق میافتد که یک ذره از پلیدی، تمام ماده نیکو را آلوده و مانند خودش بدنام میسازد.
(پرده سوم، صحنه یکم، صفحه 110)
بودن یا نبودن؟ مسئله این است!آیا شریفتر آنست که ضربات و لطمات روزگار نامساعد را متحمل شوی و یا آنکه سلاح نبرد بدست گرفته با انبوه مشکلات بجنگیم تا آن ناگواریها را از میان برداریم؟ مردن… خفتن... همین و بس؟ اگر خواب مرگ دردهای قلب ما و هزاران آلام دیگر را که طبیعت بر جسم ما مستولی میکند پایان بخشد، غایتی است که بایستی البته البته آرزومند آن بود. مردن… خفتن… خفتن، و شاید خواب دیدن. آه، مانع همین جاست. در آن زمان که این کالبد خاکی را بدور انداخته باشیم، در آن خواب مرگ، شاید رؤیاهای ناگواری ببینیم! ترس از همین رویاهاست که ما را به تأمل وامیدارد و همین گونه ملاحظات است که عمر مصیبت و سختی را اینقدر طولانی میکند. زیرا اگر شخص یقین داشته باشد که با یک خنجر برهنه میتواند خود را آسوده کند کیست که در مقابل لطمهها و خفتهای زمانه، ظلم ظالم، تفرعن مرد متکبر، آلام عشق مردود، درنگهای دیوانی، وقاحت منصبداران، و تحقیرهایی که لایقان صبور از دست نالایقان میبینند، تن به تحمل دردهد؟ کیست که حاضر به بردن این بارها باشد؟ و بخواهد که در زیر فشار زندگانی پرملال پیوسته ناله و شکایت کند و عرق بریزد؟
ترجمه علی سلامی – انتشارات مهراندیش
(پرده یکم، صحنه چهارم، صفحه 72)
بله، سوگند به مریم عذرا که رسم است.
اما به گمانم، هرچند اهل همینجا هستم
و با این رسم زاده شدم، این رسمی است
که برچیدن آن بایستهتر از پایبندی بدان است.
این میگساری نابخردانه سبب میشود باختر و خاور
به ما افترا بزنند و ما را نکوهش کنند.
باعث میشود آنها ما را میخواره بنامند و با الفاظ ناپسند
نام ما را بیالایند؛ بیشک، این عیب
به هنرمان آسیب میزند هرچند در مرتبهای والا قرار داشته باشند –
و جوهر و مغز افتخار ما را زایل میکنند.
از اینرو گاهی در آدمهای خاصی این اتفاق میافتد
که به دلیل لکه زشتی در سرشتشان،
همچون نقصی مادرزادی، که در آن تقصیری ندارند،
(زیرا سرشت آدمی نتواند ریشههای خود را انتخاب کند)
یا رشد بیشازحد یک مزاج،
که اغلب دیوار و دژ عقل را در هم میشکند،
یا به دلیل عادتی که چنان مخمری،
شکلی از رفتار شایسته را ناشایست مینماید؛ آری، چنین انسانهایی،
به نظرم مهر یک نقصان را بر پیشانی دارند،
و این میتواند لباس طبیعت یا ستاره بخت باشد،
و اگر فضیلتهای آنها به پاکی فیض الهی باشد،
و یا تا آنجا که در استطاعت آدمی است، لایتناهی گردند،
در اذهان ملامتگر عامه به دلیل آن عیب خاص
بیاعتبار خواهند شد. ذرهای از شر
اغلب تمامی یک گوهر شریف را تباه میکند،
و همچون خودش به رسوایی میکشاند.
(پرده سوم، صحنه یکم، صفحه 178)
بودن یا نبودن مسئله این است.
آیا خرد را بایستهتر آنکه
به تیرها و تازیانههای زمانه ظالم تن سپاریم،
یا بر روی دریایی از درد سلاح برکشیم،
به آن بتازیم و عمرش را به سر آوریم؟ مردن، خوابیدن،
دیگر هیچ. و با خواب رفتن، بگوییم که
به دلواپسیها و هزاران هراس طبیعی
که تن وارث آن است، پایان دادهایم. این فرجامی است
بس خواستنی. مردن، خوابیدن
خوابیدن، شاید خواب دیدن: آری، مشکل همینجاست،
زیرا در آن خواب مرگ، آنگاه که از این کالبد خاکی رها شدیم،
چه رویاهایی ممکن است از ره برسند،
ما را به تردید میافکنند. به همین سبب است که
عمر سختیها تا بدین حد دراز میشود
زیرا کیست بتواند به تازیانهها و توهینهای زمانه،
ستم ستمکاران، خواری خودستایان،
آلام عشق ناکام، دیرکرد قانون،
بیشرمی دیوانیان، و پاسخ ردی که
مردان متین از دونمایگان میشنوند، تن دهد،
حال آنکه میتوانست با دشنهای برهنه
خود را برهاند؟
ترجمه م.ا. بهآذین – انتشارات دات
(پرده یکم، صحنه چهارم، صفحه 28)
بله، به راستی. ولی، با آنکه من هم از همین سرزمینم و با چنین مراسمی زاده و پرورده شدهام، باز برآنم که این رسم همان بهتر که منسوخ گردد. این شادخواری احمقانه موجب میشود که از خاور تا باختر همه ملتها بر ما خرده بگیرند و نکوهشمان کنند و میخوارهمان بخوانند و نام ما را با لقب خوکبچه بیالایند. بیشک این عیب هنرهای ما را هر چند در مرتبه والایی باشد از جوهر و مغز افتخار خود محروم میگرداند. در مورد آحاد مردم نیز چنین است؛ چه بسا که به سبب لکه ناهنجاری در سرشتشان، مثلاً نقصی در نسب خویش، - و آنان در اینباره چه گناه دارند، چه هیچکس خود اصل و تبار خود را برنمیگزیند - یا از سلطه جبارانه خویی که غالباً دیواربست و برجهای عقلشان را واژگون میکنند، یا از آن رو که عادتی در ایشان همچون مخمری بس نیرومند به رفتار و اطوار برازندهشان رنگی ناشایست میدهد؛ باری، این گونه کسان که تنها مُهر یک نقص بر پیشانی دارند و آن هم جامهای است که طبیعت یا ستاره بخت بر قامتشان راست کرده، حتی اگر دیگر فضیلتهایشان به پاکی فیض یزدانی بوده و تا آنجا که آدمی را تاب آن هست بیکران باشد، چه بسا که در دیدهٔ عیبجوی عامه برای همین یک نقص مردود گردند. یک ذره پلیدی شریفترین گوهر را تباه میکند و همچون خود رسوا میسازد.
(پرده سوم، صحنه یکم، صفحه 68)
بودن یا نبودن، حرف در همین است. آیا بزرگواری آدمی بیشتر در آن است که زخم فلاخن و تیر بخت ستمپیشه را تاب آورد، یا آنکه در برابر دریایی فتنه و آشوب سلاح برگیرد و با ایستادگی خویش بدانهمه پایان دهد؟ مردن، خفتن؛ نه بیش؛ و پنداری که ما با خواب به دردهای قلب و هزاران آسیب طبیعی که نصیب تن آدمی است پایان میدهیم؛ چنین فرجامی سخت خواستنی است. مردن، خفتن؛ خفتن، شاید هم خواب دیدن؛ آه، دشواری کار همینجاست. زیرا تصور آنکه در این خواب مرگ، پس از آنکه از این هیاهوی کشنده فارغ شدیم، چه رویاهایی به سراغمان توانند آمد میباید ما را در عزم خود سست کند. و همین موجب میشود که عمر مصائب تا بدین حد دراز باشد. به راستی، چه کسی به تازیانهها و خواریهای زمانه و بیداد ستمگران و اهانت مردم خودبین و دلهره عشق خوارداشته و دیرجنبی قانون و گستاخی دیوانیان و پاسخ ردی که شایستگان شکیبا از فرومایگان میشنوند تن میداد و حال آنکه میتوانست خود را با خنجری برهنه آسوده سازد؟
ترجمه م.ش.ادیبسلطانی – انتشارات نگاه
(پرده یکم، صحنه چهارم، صفحه 64)
آری، به مریم سوگند، آیین است.
ولی به رای من، هرچند که بومی اینجایم
و در این شیوه زاده شدهام، این آیینی است
که درشکستن آن بیشتر برزشمند داشته میشود تا در پاسداشت آن.
این خوشنوشی سرسنگین، در خاور و باختر دانمارک
سبب میشود که ملتهای دیگر ما را سرزنش کنند –
آنان ما را بدمست مینامند، و با خوکوار خواندن ما
نامواره ما را چرکین میسازند؛ و براستی این برمیگردد
از دستاوردهایمان، هرچند که در اوگ خود انجام گیرند،
گوهر فزایندهی شهرت ما را.
بدینسان، چه بسا در فردهای خاصّ نیز رخ میدهد
که – یا به سبب یک ژنِ بدخیم طبیعت در ایشان،
یعنی در زادششان، که ایشان در آن گناهکار نیستند
(چون انسان نمیتواند خاستگاه خود را برگزیند)،
یا با رشد زیادهی یکی از خلطهای چهارگانه (سودا، بلغم، خون، صفرا)
که چه بسا دژهای حصار کشیدهی خود را درهم میشکنند،
و/یا با گونهای خوی بد، که چونان مایه، بیش از اندازه تخمیر و تباه میکند
کَرْپِ منشهای پسندیده را - <آری، چنین رخ میدهد که> این انسانها،
با حمل کردنِ، من میگویم، نشانه یک کاستی،
که خواه جامهی طبیعت باشد، خواه ستارهی بخت بد،
اکنون، دیگر تقواهای ایشان، هرچند که مانند لطف خدایی ناب باشند،
هرچند به آن اندازه بیپایان باشند که انسانها بتوانند بار آنها را تاب آورند،
از دیدگاه سنجش همگان / افکار عمومی، تباهیای را به خود خواهند گرفت
از آن یک کاستیی خاصّ. یک درم از اهریمن
همانا هرگونه جوهر والا را چه بسا تباه میکند
و کار را به رسواییی خود همان جوهر والا میکشاند.
(پرده سوم، صحنه یکم، صفحه 166)
بودن، یا نبودن، این است پرسمان:
آیا والاتر است رنج بردن
از فلاخنها و تیرهای بخت دُژآهنگ،
یا جنگافزار برگرفتن در برابر دریایی از آشوبها،
و با رویاروی رزمیدن، آنها را پایان بخشیدن؟ مردن – خفتن،
نه بیش؛ و با خوابی توانیم گفت که پایان میبخشیم
درد دل، و هزاران تکانهی طبیعی را
که تنْ مردهریگْبرِ آنها است؟ این فرجامی است
که به تخشایی باید آرزو شود. مردن، خفتن؛
خفتن، شاید هم رویا دیدن، - هان! گره در همینجا است:
زیرا اینکه در آن خوب مرگ، چه رویاهایی فراتوانند رسیدن،
به هنگامی که فروهشته باشیم این چنبرهی میرنده را،
میباید ما را به درنگ وادارد، - اینجا است آن پروا
که آسیبی میآفریند به زیستی چنین دراز.
زیرا چه کسی خواستی کشیدن: تازیانهها و کهداشتهای زمانه،
بیداد ستمگر، دشنام مردِ نخوت کیش،
شکنجههای عشق خوار داشته شده، سر دواندن قانون،
گستاخیی دیوانیان، و لگدهایی / ناسزاهایی را
که ارزندهی شکیبا از فرومایگان همی خورد،
همگامی که خود توانستی پاک کردن حساب خویش را،
با دژینهای تنها / برهنه؟ چه کسی خواستی این بارها را بردن:
نالیدن و خِوی ریختن زیر یک زندگیی فرساینده؟