جیمز جویس، روح بیدار دوبلین



جیمز جویس، یکی از تحسین شده ترین نویسندگان در زبان انگلیسی و یکی از برجسته ترین چهره ها در تاریخ رمان نویسی است.

جیمز جویس، یکی از تحسین شده ترین نویسندگان در زبان انگلیسی و یکی از برجسته ترین چهره ها در تاریخ رمان نویسی است. این نویسنده ی بزرگ ایرلندی به خاطر پرداخت به موضوعاتی اساسی، هنوز هم از اهمیت بالایی در دنیای ادبیات برخوردار است؛ موضوعاتی همچون شکوه زندگی عادی، عزم جزم او برای به تصویر کشیدن چیزهایی که هر لحظه در ذهن بشر شکل می گیرد (مفهومی که اکنون با نام جریان سیال ذهن شناخته می شود) و تلاشش برای به روی کاغذ آوردنِ شکل و شمایل واقعی زبان در ذهن و ضمیر انسان ها. 

جیمز جویس در سال 1882 به دنیا آمد. او بیست سال اول زندگی اش را در دوبلین (پایتخت ایرلند) و شهرهای اطراف آن گذراند و در ادامه، مدام بین شهرهای ترییِست، زوریخ و پاریس در رفت و آمد بود. جویس در طول سه دهه، دو کتاب شعر، یک مجموعه از داستان های کوتاه، یک نمایشنامه و سه رمان را به رشته ی تحریر در آورد که همه ی آن ها از نظر سبک و سیاق متفاوت هستند اما در یک ویژگی اشتراک دارند: دوبلین، شهری که هم مایه ی عشق و هم نفرت جویس بود.

او روزی به یکی از دوستانش گفت:

تک تکِ کتاب های من، اثری درباره ی دوبلین هستند. دوبلین شهری است که کمتر از سیصد هزار نفر جمعیت دارد، اما تبدیل به شهر جهانیِ آثار من شده است.

دوبلین در اواخر قرن نوزدهم، دومین شهر مهم در امپراطوری بریتانیا بود. جیمز همانند پدرش، به شدت مخالف جایگاه ایرلند به عنوان یکی از مستعمرات بریتانیا بود و از آرمان های استقلال طلبانه برای کشورش بسیار حمایت می کرد. او، توسط یسوعی ها (فرقه ای در مسیحیت) مورد تعلیم و تربیت قرار گرفته و در همان اوایل دوران مدرسه، استعداد و علاقه ی خود به زبان های خارجی را نشان داده بود. جویس در زمانی که به دانشگاه دوبلین پا گذاشت، شعر، داستان کوتاه و نقد کتاب می نوشت اما احساس می کرد که نیاز دارد حرفه ای را به صورت بلندمدت برای خود برگزیند. او شانس خود را در دانشکده ی پزشکیِ پاریس امتحان کرد اما بیش از آن که در کلاس ها حاضر شود، وقت خود را صرف خوشگذرانی های مختلف می کرد.

جویس در سال 1904 زنی جوان به نام نورا بارناکل را ملاقات کرد که تحصیلات چندانی نداشت اما بسیار در نظر جیمز، جذاب و زیبا بود. نورا در مورد اولین مواجهه اش با جویس می گوید:

زمانی که برای بار اول او را دیدم، به خاطر چشمان آبی، کلاه قایقرانی و کفش های راحتی اش، گمان کردم که دریانوردی از اسکاندیناوی است، اما زمانی که شروع به صحبت کرد، خب آن موقع، در لحظه فهمیدم یکی از آن دوبلینی های خودنما است که فقط دارد تلاش می کند سر صحبت را با دختری روستایی باز کند.

اما نورا در دام عشق جویس اسیر شد و در طول زندگی سختشان در کنار یکدیگر، به او وفادار ماند.

نورا پس از چند ماه پذیرفت که همراه جویس در اروپا سفر کند؛ سفری که به تبعیدی خودخواسته می ماند و آن ها را از محدودیت های سفت و سخت کلیسای کاتولیک و سلطه جویی های امپراطوری بریتانیا آزاد می کرد. آن ها درنهایت در شهری بندری در ایتالیا به نام ترییِست سکنی گزیدند. جیمز و نورا، ده سال در این شهر زندگی کردند و مشغول بزرگ کردن دو فرزندشان شدند؛ دو فرزندی که هر دویشان نام هایی ایتالیایی (لوچیا و جورجیو) داشتند. جویس که به سختی از عهده ی مخارج خانواده برمی آمد، معلم زبان مدرسه ی برلیتز بود و آثار نویسندگانی ایرلندی همچون «ویلیام باتلر ییتس» و «اسکار وایلد» را به ایتالیایی ترجمه می کرد.

سال 1914، به سالی بسیار سرنوشت ساز برای جویس تبدیل شد چرا که در این زمان، ناشری در لندن بالاخره تصمیم گرفت مجموعه داستان های کوتاه او، کتاب «دوبلینی ها» را که قبل از آن بیست و دو بار توسط ناشرین مختلف رد شده بود، به چاپ برساند و شاعر بزرگ آمریکایی، ازرا پاوند، ترتیبی داد تا رمان جویس، کتاب «چهره مرد هنرمند در جوانی»، به صورت بخش بخش منتشر شود. سپس در سال 1918، نوبت به انتشارِ بخش بخشِ کتاب «اولیس» رسید؛ رمانی که نام جویس را در سراسر جهان مطرح نمود.

در تاریکی زیر گنبد، آن ها منتظرند، صندلی هایی با تکیه گاه خوابیده، چمدان هرمی ام، دور میزی با بشقاب های رها شده. چه کسی جمعشان کند؟ کلید را او دارد. وقتی شب فرا رسد آنجا نخواهم خوابید. درِ بسته ی برجِ خاموش، جنازه های نادانشان را دفن می کند، پلنگ‌ارباب و سگ شکاری اش. صدا کن: پاسخی نمی آید. استیون پاهایش را از گودالچه ها بیرون می کشد و از راه دیواره ی موج‌شکنِ سنگی برمی گردد. همه را بردار، مال خودت. روحم با من قدم می زند، شکلی از اَشکال. پس در نیمه شب های مهتابی بر جاده ی بالای صخره ها، در لباس سیاه سوگواری نقره فام، صدای امواج سیل آسای وسوسه انگیز السینور را می شنوم…از کتاب «اولیس جویس: عصاره ی داستانی»



در بیست و سه سال بعدی، شهرت و اعتبار جویس رو به فزونی گذاشت و او، آزمایش هایش در رابطه با زبان و فُرم های ادبی را گسترده تر کرد. تا این که مرگ، به شکلی غیرمنتظره و کاملاً ناگهانی در سال 1941 از راه رسید. جویس در گورستان فلانترن در نزدیکی باغ وحش اصلی شهر زوریخ به خاک سپرده شد.

شکوه زندگی روزمره

نام برجسته ترین اثر جویس، کتاب «اولیس»، از دراماتیک ترین داستان ماجرایی‌ای که یونانیان باستان برای تمدن غرب به ارث گذاشته بودند، گرفته شد. این داستان اسطوره ای، یکی از قله های فرهنگی اروپا در نظر گرفته می شود و ماجرای سرگردانی های طولانی مدتِ قهرمانی را روایت می کند که در حال بازگشت از شهر محاصره شده ی تروا به موطنش، ایتاکا است. اما شخصیت اصلی رمان «اولیس جویس: عصاره ی داستانی»، نه پادشاهی جنگجو است و نه قهرمانی بزرگ. او در عوض، مردی پرنقص، مهربان و البته بسیار ساده لوح به نام لئوپولد بلوم است. او کارمندی خرده پا در صنعت تبلیغات است، ازدواج کرده (اما همسرش با شخصی دیگر در رابطه ای پنهانی است)، از کارهای مختلفی اخراج شده و دائماً درباره ی چیزهایی رویاپردازی می کند که دوست دارد در زندگی اش سر و سامان بگیرند، اما می دانیم که چنین اتفاقی هرگز برای او رقم نخواهد خورد. لئوپولد، عاشق نگاه کردن به زنان در خیابان است و آرزوی بردن مسابقاتِ مجله های هفتگی و داشتن کلبه ای در کنار دریا را در سر می پروراند. او یهودی است و همین امر باعث شده در دوبلین که اکثر ساکنینش، کاتولیک هستند، احساس بیگانه بودن بکند و مدام با تحقیرهای ریز و درشتی مواجه باشد. لئوپولد، تفاوت های آشکاری با یک شخصیت قهرمانِ مرسوم دارد اما با این حال، نماینده ی ذهن و ضمیر معمولی، شکننده و ملموس همه ی ما در زندگی روزمره است. 

جویس، نگاه ویژه ای به لئوپولد بلوم دارد و او را بسیار شایسته ی احترام و توجه می داند. به عقیده ی جویس، آدم ها باید از لئوپولد بیاموزند و تلاش کنند در جنبه هایی مشخص، مانند او باشند؛ درست مثل این موضوع که در دنیای باستان، اولیسِ اسطوره ای نیز به عنوان الگویی الهام بخش در شجاعت و رفتار در نظر گرفته می شد.

مخاطب، یک روز کامل را با بلوم در گوشه و کنار دوبلین می گذراند و ناهار خوردن، خریدن غذا و قهوه نوشیدنِ او را به نظاره می نشیند. لئوپولد در این روز، نگران رابطه ی خود با همسر و دخترش است، سر کار می رود، به آواز خواندنِ شخصی گوش می دهد و گفت و گوهای متعددی را تجربه می کند. هدف جویس از پرداختن به چنین موضوعاتی، برجسته کردن این نکته است که چیزهای به ظاهر کوچک و بی اهمیت در زندگی (غذا خوردن، احساس تأسف برای کسی، شستن لباس ها، خجالت زده شدن و ...) به هیچ وجه «کوچک و بی اهمیت» نیستند.

اگر از منظری درست به چنین کارهایی نگاه کنیم، زیبایی، اهمیت، ژرفا و شگفتی تک تکشان بر ما آشکار خواهد شد. همین زندگی های ساده ی ما، می توانند به اندازه ی زندگی های قهرمان های اسطوره ای، شگفت انگیز باشند و به نظر می رسد که مشکل فقط به عدم توانایی ما در درک شکوه و عظمت سرنوشت بازمی گردد. رمان «اولیس جویس: عصاره ی داستانی»، چنین بینشی را در آغاز راه به مخاطبین می بخشد اما درنهایت این خودِ شخص است که باید این تفکر را در ذهن تثبیت سازد و از آن خود کند. جویس قصد دارد که به ما بگوید باید خودمان را به عنوان قهرمان های خرده پای داستان زندگی مان بپذیریم.

 

جریان سیال ذهن

مرسوم است که رمان ها، مانند بیشتر فیلم های امروزی، افرادی را به مخاطب نشان می دهند که جملاتی شمرده، شیوا و پرمفهوم را به زبان می آورند و این تمایل را در ما شکل می دهند که فکر کنیم در دنیای واقعی ذهنمان نیز، اوضاع باید به همین گونه باشد. اما این اصلاً راه و روش جویس نیست. او، ما را به درون ذهنمان می برد و به ما نشان می دهد که فکر کردن در حقیقت چگونه است. در جایی از داستان رمان «اولیس»، لئوپولد در زمانی مشغول فکر کردن به چرخه ی زندگی می شود که در حال مشاهده ی ترامواها و آدم های درون خیابان است.

چنین موقعیتی، ترکیبی ناهمگون، عجیب و در عین حال بسیار آشنا از افکار ریز و درشت است. بلوم در حال فکر کردن به تولد، مرگ، کوتاهیِ غیرمنتظره ی زندگی و مفهوم دین است و در همین حال، به غذا دادن به چند پرنده، ریتم معمولی زندگی روزمره، ترامواهای پرسروصدا و عجیب و غریب بودنِ ماهیت زبان نیز می اندیشد.

اگر می توانستیم وارد ذهن افراد شویم و نگاهی به افکار دایره‌وار، متقاطع و بعضاً خودمتناقضِ درون آن بیاندازیم، قادر بودیم تصویر بسیار دقیقتری از همنوعان خود داشته باشیم؛ تصویری که به شکلی اساسی با تصور معمول ما متفاوت است، چرا که ما اغلب فکر می کنیم آدم ها، ذهنی یکپارچه با عقایدی مشخص و ثابت دارند و دقیقاً می دانند چه چیزهایی برایشان مهم است و یا نیست. جویس، همانند سایر نویسندگانِ مدرنی که از جریان سیال ذهن برای بیان افکار و احساسات استفاده می کنند، بیان می کند که اگر ما درک بهتری نسبت به افکار و احساسات واقعی دیگران و خودمان داشتیم، می توانستیم معنای انسان بودن را بهتر و عمیقتر بفهمیم؛ شاید این گونه کمتر عصبانی می شدیم، زودتر می بخشیدیم، بیشتر عشق می ورزیدیم و نفرت کمتری در ما شکل می گرفت. اگر بیشتر به دنیای ذهن توجه کنیم، جریان دائم و پایان ناپذیر افکار، بدون تردید ما را شگفت زده خواهد کرد.

هدف هنر چیست؟

جویس بیشتر زندگی خود را صرف نوشتن کرد. اما او امیدوار بود که به واسطه ی هنرش، به چه چیزی دست یابد؟ هدف هنر چیست؟ جویس در کتاب «چهره مرد هنرمند در جوانی»، شخصیت اصلی داستان، استیون، را وادار به پیدا کردن پاسخی برای این سوال می کند. او در این جست و جو، به شکلی غافلگیرکننده، مسیری شناخته شده و مرسوم را پی می گیرد و از دو واژه ی مورد استفاده توسط فیلسوفی قرون وسطایی به نام «سنت توماس آکویناس» بهره می گیرد.

اولین واژه، «تمامیت» است. این یعنی هنرمند، کسی است که تلاش می کند با نیرو و شوری خارق العاده به درکی درست از تمامیت و ماهیت واقعی موضوع مورد مطالعه دست یابد. این موضوع می تواند یک درخت، لحظه ای از تاریخ و یا زندگی شخصیتی خیالی باشد که در دوبلین قرن بیستم زندگی می کند. ما معمولاً این کار را انجام نمی دهیم؛ ما اغلب بر گفته ها و کارهای اطرافیانمان و یا چگونگی اشیای پیرامون خود تمرکز نمی کنیم و موضوع موردنظرمان را با دقت مورد بررسی قرار نمی دهیم. وظیفه ی هنر، انجام دادن این کارها برای ما و به وجود آوردن عادت انجام آن ها در ماست. دومین واژه ی مهم در تعریف هدف هنر، «شفافیت» است؛ از همین رو، وظیفه ی دیگر هنرمند، تاباندن نور خِرد و منطق به بخش های تیره و تار زندگی شخصی و اجتماعی انسان ها است.

درست در همین جا است که تناقضی خود را آشکار می سازد؛ چرا که جویس، دقیقاً همین کار را انجام می داد اما در تلاشش برای آشکار کردن معنای حقیقیِ انسان بودن، آثاری را خلق کرد که در بخش هایی کاملاً توانایی این را دارند که مخاطبِ کم حوصله را گیج کنند. البته این موضوع چندان نباید برای ما غافلگیرکننده باشد؛ هنر، به شکلی که جویس آن را درک می کند، باید عاملی تصحیح کننده برای کم توجهی و ناآگاهیِ طبیعی اما خطرناک ما نسبت به وقایع کوچک و بزرگ پیرامونمان باشد.

به عقیده ی جویس، اگر هنر گاهی باعث گیجی و تحیر ما می شود، یعنی دارد وظیفه اش را درست انجام می دهد. هنر می تواند دوباره ما را نسبت به اسراری آگاه سازد که در گذشته، چشم هایمان را بیش از اندازه زود بر رویشان بسته بودیم.