طرفداران جین آستین، این نویسنده ی بزرگ انگلیسی را بیشتر به عنوان راهنمایی جذاب برای گشت و گذار در دنیای عشق می شناسند و دوست دارند. او به خاطر به تصویر کشیدن خانه های باشکوه، رقص ها، خدمتکاران، و مردان و زنان جوان و دلربای درشکه سوار مورد تحسین و تمجید قرار گرفته است. اما نگرش آستین به کار و وظیفه ی خود، چیزی کاملاً متفاوت بود. او را می توان اخلاق گرایی بلندپرواز و ثابت قدم در نظر گرفت. آستین، درک و آگاهی دقیقی از احساسات انسان ها داشت و همیشه عمیقاً علاقه مند بود که آن ها را به افرادی بهتر تبدیل کند: با خودخواهی های کمتر، منطقی تر، با عزت نفس بیشتر و حساس تر نسبت به نیازهای دیگران.
جین در سال 1775 به دنیا آمد و در روستایی کوچک در همپشایر بزرگ شد. خانواده ی او از جایگاه اجتماعی خوبی برخوردار بودند اما به هیچ وجه در زمره ی ثروتمندان قرار نمی گرفتند. جین در سال های نوجوانی نوشتن را آغاز کرد و در بیست و یک سالگی، رمانی کامل داشت که البته توسط یکی از ناشران مطرح در آن زمان، مورد پذیرش قرار نگرفت. در بیشتر زمان زندگی آستین، بریتانیا مشغول جنگ با ناپلئون بود. جین، رقصنده ی خیلی خوبی بود و به خوش پوش بودن علاقه ی زیادی داشت. او بانویی آراسته، دلنشین و سرزنده بود که هیچ وقت ازدواج نکرد (البته چند باری برای انجام این کار وسوسه شد). آستین بیشتر عمر خود را در خانه های روستایی و در کنار خواهرش، کاساندرا، گذراند.
رمان، سلاح برگزیده ی او برای تلاشش در اصلاح انسانیت به شمار می آمد. جین آستین، شش رمان بلند را در طول دوران حرفه ای خود خلق کرد: «نورثنگر اَبی»، «غرور و تعصب»، «عقل و احساس»، «منسفیلد پارک»، «اِما» و «ترغیب».
در این بخش به برخی از اساسی ترین موضوعاتی می پردازیم که جین آستین قصد داشت به مخاطبینش بیاموزد:
اجازه دهید معشوقتان، معلمتان نیز باشد.
در کتاب «غرور و تعصب»، آقای دارسی و الیزابت بنت در ابتدا به هیچ وجه دل خوشی از هم ندارند اما به تدریج درمی یابند که عاشق یکدیگر هستند. این دو شخصیت، یکی از برترین زوج های رمانتیک در دنیای ادبیات به شمار می آیند. آقای دارسی، خوشتیپ، ثروتمند و با ارتباطات اجتماعی خوب است و الیزابت، زیبا، باهوش و سرشار از زندگی است. اما در واقع، چرا این دو نفر برای هم مناسب هستند؟
جین آستین خیلی واضح به این سوال پاسخ می دهد؛ به دلیلی که امروزه چندان به آن فکر نمی کنیم: چون هر کدام از این شخصیت ها می توانند «معلم» یکدیگر باشند و از دیگری، انسان بهتری بسازند. وقتی آقای دارسی به محله ی جدید می آید، احساس می کند که از بقیه «برتر» است چرا که پول بیشتر و جایگاه اجتماعی بالاتری دارد. اما در لحظه ای کلیدی، الیزابت مستقیماً و در حضور آقای دارسی، تکبر و خودبرتربینی او را نکوهش می کند. این کار شاید کمی در ابتدا اهانت آمیز به نظر برسد اما پس از گذشت مدتی، دارسی اذعان می کند که این همان چیزی بوده که به آن نیاز داشته است:
چه درباره ی من گفتی که لیاقتش را نداشتم؟ به یاد آوردن چیزی که آن موقع گفتم و رفتارهایم به شکلی توصیف ناپذیر برایم دردناک هستند. ملامت های تو را هرگز فراموش نمی کنم. تو درسی به من دادی، که در ابتدا خیلی سخت بود، اما بیشترین فایده را برای من داشت.
این درسی است که شاید کمی عجیب جلوه کند زیرا همچنان این اعتقاد وجود دارد که عشق یعنی دوست داشتن کسی همانطور که هست، و پذیرش کامل او. آستین بیان می کند کسی که برای ما مناسب است، صرفاً کسی نیست که باعث می شود احساس راحت تر و بهتری داشته باشیم بلکه این فرد باید به ما کمک کند بر نقاط ضعفمان غلبه کنیم و بالغ تر، صادق تر و مهربان تر شویم؛ بدیهی است که ما نیز چنین وظیفه ای در قبال طرف مقابلمان خواهیم داشت.
دارسی و الیزابت در رمان «غرور و تعصب»، یکدیگر را بهبود می بخشند و سپس، آستین به آن ها اجازه می دهد که به هم برسند و به نامزدی هم درآیند. داستان به آن ها پاداش می دهد چون خوب توانسته اند به سوی بلوغ حرکت کنند. به همین خاطر است که این رمان جاودان، چنین ساختار جذاب و دلنشینی دارد. کتاب «غرور و تعصب»، حقیقتی بنیادین را به تصویر می کشد: ازدواج (و به طور کلی هر رابطه ی عاشقانه) بر پایه ی حرکت به سوی بلوغ و بهبود بخشیدن به یکدیگر استوار است.
اگر قضاوت نکردن دیگران غیرممکن است، حداقل می توانیم قضاوت های عاقلانه تری داشته باشیم.
کتاب «منسفیلد پارک» در جایی آغاز می شود که دختری آرام و خجالتی به نام فانی پرایس به منسفیلد پارک می رود تا با دخترخاله های بسیار ثروتمندتر خود در خانه ی بزرگ آن ها زندگی کند. اعضای خانواده ی برترام، باهوش، شیک، با اعتماد به نفس و پولدار هستند. از نقطه نظر جامعه، آن ها ستاره های درخشان داستان به شمار می آیند و فانی فقط شخصیتی فرعی است. اما جین آستین با معیارهای کاملاً متفاوتی انسان ها را قضاوت می کند.
آستین، شیوه ی نگرش مرسوم جامعه به افراد را تغییر می دهد. در داستان های او، نگرشی که ثروت و قدرت را ارج می نهد با نگرشی که ویژگی های شخصیتی هر فرد را ارجح می داند، عوض می شود. آستین به جای تمرکز بر این که چه کسی زیباترین لباس، بهترین درشکه یا بیشترین خدمتکار را دارد، به این موضوع می پردازد که چه کسانی مغرور، خودخواه و بی رحم هستند و چه کسانی فروتنی، اخلاق و عزت نفس را در خود پرورش داده اند.
به واسطه ی این نگرش، قدرتمندان و ثروتمندان ممکن است به پایین سقوط کنند و فراموش شده ها و بی نام و نشان ها جایشان را بگیرند. درست است که فانی لباس های زیبا و پول ندارد و نمی تواند فرانسوی صحبت کند اما در پایان کتاب «منسفیلد پارک»، او به عنوان «انسان نجیب و خوش طینت» معرفی می شود، در حالی که سایر اعضای خانواده اش، علیرغم جایگاه اجتماعی و دستاوردهایشان، با سردرگمی های اخلاقی رو به رو هستند. البته باید گفت جین آستین، به هیچ وجه مخالفتی با ثروت یا جایگاه اجتماعی ندارد. او فقط می خواهد چنین ویژگی هایی در شکل گیری قضاوت ما از دیگران، به عنوان عامل اصلی به کار گرفته نشوند.
پول را جدی بگیریم.
آستین خیلی بی پرده در مورد پول سخن می گوید و جزئیات وضعیت مالی شخصیت هایش را روایت می کند. او در کتاب «غرور و تعصب» توضیح می دهد که آقای بینگلی حدود 4000 هزار پوند استرلینگ (واحد پول امپراتوری بریتانیا) درآمد دارد که مبلغ زیادی است. این در حالی است که آقای دارسی درآمدی حدود دو برابر این مبلغ را دریافت می کند. آستین اعتقاد دارد پول، موضوعی مناسب برای مطرح شدن در ادبیات است چون چگونگی وضعیت مالی ما، تأثیر شگرفی بر زندگی ما خواهد داشت.
آستین به دو اشتباهی می پردازد که افراد در رابطه با پول مرتکب می شوند. اشتباه اول، بیش از حد تحت تأثیر قرار گرفتن توسط کارهایی است که پول می تواند انجام دهد. در رمان «منسفیلد پارک»، ماریا برترام با آقای راشورث (ثروتمندترین شخصیت در تمام رمان های آستین) ازدواج می کند اما آن ها در کنار یکدیگر اصلاً حال و روز خوبی ندارند و ازدواجشان خیلی زود از هم می پاشد. اما آستین به همین میزان، مجاب شده که ازدواج بدون پول کافی، اشتباه بزرگی خواهد بود. در قسمتی از رمان «عقل و احساس»، به نظر می رسد که النور دشوود و ادوارد فرارس، که از نظر سایر جنبه ها برای یکدیگر مناسب هستند، نخواهند توانست با هم ازدواج کنند چون پول و درآمد کافی ندارند:
هیچ کدام از آن ها آنقدر عاشق نبودند که فکر کنند درآمد سالانه سیصد و پنجاه پوند در سال (مقداری کمتر از میانگین درآمد طبقه ی متوسط)، راحتی های زندگی را برایشان به ارمغان خواهد آورد.
النور اعتقاد دارد که ثروت، تأثیر زیادی در خوشبختی دارد؛ البته منظور او از «ثروت»، زندگی اشرافی نیست بلکه مقداری کافی از پول است که بتوان با آن، یک زندگی معمولی با رفاهی نسبی داشت.
می بینیم که آستین، نگرشی منعطف نسبت به پول و مادیات دارد. پول از بعضی جهات بسیار مهم است و از جهاتی دیگر بی اهمیت. نمی توانیم صرفاً طرفدار پول باشیم یا مخالف آن. البته بدیهی است که به زبان آوردن این موضوع خیلی راحت تر از به کارگیری آن در دنیای واقعی خواهد بود.
پر افاده و ظاهربین نباشیم.
در کتاب «اِما»، قهرمان داستان یعنی خود اِما، دختری زیبا و روستایی به نام هریت اسمیت را زیر بال و پر خود می گیرد. هریت، دختری بسیار دلنشین، فروتن و بی شیله پیله است ولی اِما تصمیم می گیرد که او باید چیزی بسیار بیشتر از این ها باشد. هریت به خاطر تحسین و تمجیدهای افراطی اِما از او، شیفته ی خود می شود و پیشنهاد ازدواج مردی روستایی را نمی پذیرد چون فکر می کند او به اندازه ی کافی برایش خوب نیست، در حالی که آن مرد، انسانی خوش قلب است و حتی وضعیت مالی خوبی هم دارد.
آستین به ما نشان می دهد که اِما، به شکلی ناخواسته اما بی رحمانه، ظاهربین است و معیارهای اشتباهی را برای ارزیابی انسان ها انتخاب کرده است. آستین عقیده ندارد که راه حل غلبه بر ظاهربینی، یکسان در نظر گرفتن همه ی افراد است. در نظر او، چنین کاری بسیار ناعادلانه خواهد بود. در عوض، راه حل واقعی برای برطرف کردن این مشکل، توجه به فضیلت های حقیقی است.
افراد کمی هستند که آگاهانه و عامدانه به ظاهربینی روی می آورند. و جین آستین با بینشی دقیق، این نقطه ضعف اخلاقی (غیرعامدانه) را برای اِما در نظر می گیرد؛ کاراکتری که از بسیاری از جهات دیگر، شخصیتی بسیار دوست داشتنی است. اِما اما در نهایت متوجه اشتباهش می شود، احساس شرمندگی می کند و درسی برای تمام زندگی خود می گیرد. به عبارت دیگر، جین آستین، ظاهربینی را به عنوان رفتار بدِ افرادی بی اخلاق و حقیر به سخره نمی گیرد. او در عوض، با شفقت و ترحم به این افراد نگاه می کند؛ افرادی که، صرف نظر از میزان ثروتشان، زندگی پژمرده ای را سپری می کنند. چنین افرادی به آموزش، راهنمایی و بازپروری نیاز دارند اما در بیشتر مواقع، از این کمک محروم می مانند.
هنر آستین در این نکته نهفته است که او پیام های اخلاقی و مفاهیم انسانی مورد نظرش را مانند یک واعظ، آشکارا و عریان بیان نمی کند بلکه احساس همدلی و همذات پنداری مخاطبین را به کار می گیرد و به ما، زشتی و ناپسندیِ عدم وجود آن ها را نشان می دهد. او به ما نمی گوید چرا نگرش و جهان بینش اش مهم است بلکه این اهمیت را در تار و پود داستان هایش به ما می نمایاند؛ داستان هایی آنقدر جذاب و احساس برانگیز که ما را مجبور می کنند کارهای دیگرمان را سریع تر به انجام برسانیم تا خواندن آن ها را ادامه دهیم.
پس از تمام کردن هر کدام از رمان های آستین، او از ما دعوت می کند که به دنیای واقعی خودمان برگردیم و درس هایی که به ما آموخته را به کار گیریم: این که از حرص، خودرأیی و تکبر دست بکشیم و به خوبی های خودمان و اطرافیانمان فرصت بروز دهیم.
هنر جین آستین، تلاشی برای انتقاد از نقاط ضعف شخصیتی انسان ها و سپس، تغییر آن ها است. او سعی می کند که به ما نشان دهد مفاهیم و فضیلت هایی بسیار مفیدتر و مهم تر در ژرفای زندگی وجود دارند در حالی که خیلی از ما خودمان را به ظاهر محدود کرده ایم و در ظاهربینی غرق.
متأسفانه، امروزه شاید آنطور که خود آستین می خواست، پیام های رمان هایش مورد توجه قرار نمی گیرند. مقصود اخلاقی رمان، به تدریج و به میزانی قابل توجه در دنیای مدرن به حاشیه رانده شده است، در حالی که این مقصود یکی از بهترین کارهایی است که رمان ها می توانند انجام دهند. احساس رضایتی که پس از خواندن رمان های آستین به ما دست می دهد، در حقیقت به این خاطر است که او می خواست دنیا به جایی تبدیل شود که برای ساکنینش، بسیار جذاب و آرامش بخش باشد؛ شاید این نکته، دلیل محبوبیت شگفت انگیز جین آستین در میان نسل های متمادی علاقه مندان به دنیای داستان ها نیز به حساب آید.