نویسندهی آمریکایی، «جین وبستر»، بیش از هر چیز به خاطر خلق رمان ماندگار خود در سال 1912، کتاب «بابالنگدراز»، شناخته می شود—اثری که دو سال پس از انتشار، توسط خود «وبستر» برای اجرا بر روی صحنهی تئاتر مورد اقتباس قرار گرفت و به یک نمایشنامهی موفق تبدیل شد.
داستان های «جین وبستر»، نشانگر علاقه و تعهد او به بهبود شرایط اجتماعی هستند و کاراکترهای این نویسنده در طول مسیر پر فراز و نشیب خود، اغلب بر مشکلاتی همچون تنگدستی و بیعدالتی غلبه می کنند.
دوران کودکی، هنوز آلیس
این نویسنده با نام «آلیس جِین چندلر وبستر» در ایالت نیویورک به دنیا آمد و نام «جین» را بعدها در دوران جوانی برای خود برگزید. والدین او در سال 1875 با یکدیگر ازدواج کردند و «آلیس»، نخستین فرزند آن ها بود.
دایی مادر «آلیس»، کسی نبود جز «ساموئل کلِمِنز»—نویسندهای که با نام مستعار «مارک تواین»، در حال مطرح کردن نام خود بود. تعجببرانگیز نیست که دوران کودکی «آلیس» با هنر و هنرمندان گره خورد. مادربزرگ او، معلم موسیقی بود و به گفتهی خودش، «از همان اوایل کودکی، کتاب ها، بهترین کتاب ها»، زندگی «آلیس» را در بر گرفته بود.
«مارک تواین» پس از مدتی یک نهاد انتشاراتی را به وجود آورد و پدر «آلیس» را در ساال 1884، به عنوان مدیر تجاری آن برگزید. این نهاد انتشاراتی پس از به چاپ رسیدن «ماجراهای هاکلبری فین» و «خاطرات یولیسیس اس. گرَنت» در سال 1885 به موفقیتی بزرگ دست یافت.
«آلیس» به همراه خانوادهاش که بزرگتر از قبل شده بود، اکنون در شهر نیویورک زندگی می کرد. اما وظایف و مسئولیت های شغلیِ پدر او، «چارلز»، روز به روز بیشتر و دشوارتر از قبل می شد چرا که ارتباط برقرار کردن با کارگزارهای شرکت، به سفرهای طولانی و پرتعداد نیاز داشت.
وضعیت سلامتی «چارلز» همزمان با شکست های تجاریِ نهاد انتشاراتی، رو به افول رفت و «مارک تواین» سرانجام در سال 1888 ارتباط کاریِ خود را با «چارلز» به شکل کامل قطع کرد. در سال 1891، وقتی «آلیس» پانزده ساله بود، پدرش دست به خودکشی زد.
چهارشنبهی اول هر ماه، از آن روزهایی بود که با بیم و هراس انتظارش را می کشیدند، با بردباری و شهامت برگزارش می کردند و سپس به دست فراموشیاش می سپردند. بایستی کف اتاق ها و راهروها بدون لک، مبل و صندلی ها بدون گرد و خاک، و رختخواب ها بدون ذرهای چرک باشد. نود و هفت بچهی یتیم کوچولو را که در هم می لولیدند، باید تمیز کرد، سرشان را شانه زد، لباس نو به آن ها پوشانید، دکمه هایشان را انداخت و هر چند دقیقه به هر نود و هفت نفر یادآوری کرد که هرگاه یکی از امناء سوالی کرد، بگویند «بله آقا»، یا «نخیر آقا»، و کلمهی «آقا» را فراموش نکنند. از آنجایی که «جِروشای» بینوا از همهی بچه ها بزرگتر بود، تمام بارها به دوش او می افتاد.—از کتاب «بابالنگدراز»
دوران تحصیل و تبدیل شدن به «جین»
«آلیس» در سال 1894، به مدت دو سال در یک مدرسهی شبانهروزی در شهر «بینگهامتون» حضور یافت و به شکل آکادمیک با موسیقی، هنر، نامهنگاری، فن بیان، و آداب اجتماعی آشنا شد.
او در این مدرسهی شبانهروزی، نام خود را به «جین» تغییر داد تا با هماتاقیاش، «آلیس»، اشتباه گرفته نشود. «جین» همچنین تجارب زیادی را در این دوران از سر گذراند که از آن ها برای خلق یکی از کاراکترهای خود، «پَتی»، الهام گرفت. او سپس در سال 1897 در «کالج وَسِر» در نیویورک حضور یافت و در آنجا با «اَدِلِید کراپسی» آشنا شد: شاعری جوان که بر شکلگیری کاراکترهای «پَتی» و «جودی» در داستان های «جین وبستر»، تأثیر گذاشت.
«جین» پس از فارغالتحصیلی، به نوشتن برای مجلات روی آورد و داستان هایش در دوران تحصیل را در قالب یک نسخهی دستنویس، جمعآوری کرد.
«بابالنگدراز» و «دشمن عزیز»
داستان «جین وبستر» دربارهی دختری بیسرپرست که برای مردی خَیِر و ناشناس نامه می نویسد، به خاطر روایت جذاب، تصویرسازی های ساده، و شوخطبعی های دلگرمکنندهی خود، به موفقیتی بزرگ تبدیل شد. «جین وبستر» اندکی پس از انتشار کتاب، داستان «جودی اَبوت» را برای اجرا در تئاتر مورد اقتباس قرار داد که در پاییز سال 1914 در «تئاتر برادوِی» بر روی صحنه رفت.
این نمایش سیصد بار در شهر نیویورک به اجرا درآمد و بیش از 175هزار نفر آن را تماشا کردند. پس از آن، نمایش در سراسر ایالات متحده به اجرا درآمد و با فروش عروسک های «جودی» همراه شد؛ پول به دست آمده از فروش عروسک ها همچنین، برای کمک به کودکان بیسرپرست مورد استفاده قرار گرفت.
این چهارشنبه هم سرانجام مثل ماه های قبل به پایان رسید و «جروشا» که تمام بعد از ظهر در آبدارخانه برای میهمان های پرورشگاه ساندویچ درست کرده بود، با کمال خستگی به طبقهی بالا رفت که به وظایف عادی و روزانهی خود بپردازد. در اتاق «ف»، یازده طفلِ چهار تا هفت ساله تحت نظر او بودند. «جروشا» بچه ها را قطار کرد، بینیِ یکیک را پاک و لباس هایشان را صاف کرد و آن ها را به صف، به سالن غذاخوری برد تا شام خود را که نان سفید و شیر و یک ظرف کمپوت بود، بخورند. سپس با نهایت خستگی در درگاه پنجره نشست و شقیقه های پرتپش و داغ خود را به شیشهی سرد چسبانید. از ساعت پنج صبح سرپا بود و به دستور هرکس، اینطرف و آنطرف دویده و بارها نیشِ زبان های رئیسِ عصبانی و جدی را به جان خرید بود.—از کتاب «بابالنگدراز»
داستان «بابالنگدراز» که ابتدا به صورت سریالی به مخاطبین ارائه شده بود، پس از انتشار در قالب کتاب، به اثری پرفروش تبدیل شد. داستان این اثر در قالب «رمان نامهنگارانه» برای مخاطبین روایت می شود—مجموعهای از نامه ها بین «جِروشا "جودی" ابوت» و مردی نیکوکار و اسرارآمیز که «جودی» او را «بابالنگدراز» می نامد.
همانطور که گفته شد، داستان به ماجرای زندگی «جروشا ابوت» می پردازد: دختری هجده ساله و بیسرپرست که در «نوانخانهی جان گریِر» زندگی می کند. «جروشا» پس از نشان دادن استعدادهای خود در تحصیل، خبردار می شود که به خاطر کمک های مالیِ شخصی که باید ناشناس باقی بماند، اکنون می تواند به کالج برود و شانس خود را برای تبدیل شدن به یک نویسندهی حرفهای بیازماید. «جودی» باید هر روز برای این شخص نیکوکار، نامه بنویسد و دربارهی درس هایش توضیح بدهد؛ او قرار نیست پاسخی را از حامیِ ناشناس خود دریافت کند، اما نوشتن نامه به او کمک می کند تا مهارت هایش در نویسندگی را بهبود ببخشد.
«جِروشا» پس از باخبر شدن از وضعیت جدید خود، سایهی مرد نیکوکار را می بیند که باعجله در حال ترک نوانخانه است. سایهی مرد برای «جروشا» شبیه به گونهای از عنکبوت به نام «بابالنگدراز» به نظر می رسد، و به خاطر همین تشابه، «جروشا» نام «بابالنگدراز» را برای مرد اسرارآمیز انتخاب می کند.
مدتی بعد از موفقیت کتاب «بابالنگدراز»، بازیگر کانادایی، «مری پیکفورد»، حق ساختن فیلم از این داستان را خریداری کرد و خودش در آن به ایفای نقش پرداخت؛ پس از آن، اقتباس های سینمایی و نمایشیِ پرتعدادِ دیگری از راه رسیدند. کتاب «دشمن عزیز» که دنبالهای بر داستان «بابالنگدراز» به حساب می آید، در سال 1915 به چاپ رسید و موفقیت های قبلی «وبستر» را تکرار کرد.
ایستگاه پایانی
«جین وبستر» در سال 1916 به همراه دو تن از دوستانش، به بیمارستان «اسلون» در نیویورک رفت؛ همسر «جین»، دقایقی پیش از این که «جین» دخترشان را به دنیا بیاورد، با عجله خود را به بیمارستان رساند. «جین وبستر» در ساعت 7:30 صبح روز بعد، به خاطر «تب پس از زایمان»، جانش را از دست داد. دخترِ تازهمتولدشدهی این نویسنده، به افتخار مادرش، «لیتِل جین» (جین کوچک) نام گرفت.
«جروشا» به اتومبیل هایی که یکی پس از دیگری از درِ پرورشگاه خارج می شدند، با کنجکاوی و اشتیاق می نگریست و در عالم رویا آن ها را تا خانه های مجلل و باعظمتی که پای تپه دیده بود، مشایعت می کرد. سپس به خود جرأتی داد و در عالم خیال، خود را در پالتوی خز و کلاه مخملی که با پَر تزئین شده بود، در یکی از اتومبیل ها نشسته تصور کرد که با صدایی آرام و بیعلاقه به شوفر می گفت: «برو به خانه.» ولی همین که به آستانهی درِ منزل رسید، دیگر قوهی تخیلش پیشتر نمی رفت. چون «جروشا» هرگز داخل منزلی را ندیده و جز پرورشگاه، برای خود خانهای نداشت. قوهی تخیل «جروشا» خیلی قوی بود، به طوری که «مادام لیپت» معتقد بود در آینده برای او ایجاد دردسر خواهد کرد.—از کتاب «بابالنگدراز»
یکی از بزرگترین نقط قوت در آثار «جین وبستر»، سادگیِ زبان مورد استفاده توسط او است. داستان های او برای تقریبا همهی مخاطبین، به سادگی قابل درک هستند و همچنین، تأثیرگذاری عاطفیِ قابل توجهی دارند. «وبستر» با استفاده از قالب «رمان نامهنگارانه» در کتاب «بابالنگدراز»، باعث می شود احساس کنیم که انگار «جودی ابوت» در حال نوشتن نامه برای ما است، و ما را نیز به عنوان دوست و محرمِ اسرار خود پذیرفته است.
عبارت «تقدیم به شما» در ابتدای همهی کتاب های «جین وبستر» به چشم می خورد، چرا که همهی داستان های او مانند مکالمهای با یک دوست قدیمی هستند—دوستی که به حال خوب ما، و تلاش هایمان در آینده اهمیت می دهد.