ما همگی مجموعه ای از خاطرات داریم که دوست داریم با خوشحالی، آن ها را به دست فراموشی بسپاریم ولی آن ها موضوعاتی هستند که خود به خود در ضمیر انسان می مانند. اگر معنی بخشیدن این است که درباره ی آن سخن نگویی، بدون تردید من قادر به انجام دادنش هستم ولی همواره محبوس کردن خاطره ای زشت در ذهن، کار عاقلانه ای نیست، چون آن خاطره در درونت می روید و می روید و تمام بدنت را فرا می گیرد.
از قضا آقای دکتر، همان قدر از من خوشش می آید که من از او. او فکر می کند من سبک و بی منطق هستم و مرا برای این مقام نالایق می داند. مطمئنم تا الان از طرف او نامه ای به آقای جرویس رسیده که فورا مرا اخراج کند. ما حتی در حین گفت و گو نتوانستیم با هم کنار بیاییم. او به طور گسترده و با لحنی فیلسوفانه از مضرات زندگی پرورشگاهی کودکان بی سرپرست سخن می گفت و من با بی خیالی از آرایش تازه ی مو که بین دخترانمان رواج یافته و زیاد هم قشنگ نیست، تأسف می خوردم.
نامه ات رسید و من با حیرت تمام آن را دو بار خواندم. درست فهمیده ام که جرویس برای هدیه ی کریسمس، بودجه ای در اختیارت گذاشته تا نوانخانه ی جان گریر را به یک موسسه ی نمونه تبدیل کنی؟ و تو مرا برای خرج کردن این پول انتخاب کرده ای؟ درست فهمیدم؟ سالی مک براید، مدیر یک نوانخانه؟! طفلک ها مغزتان عیب کرده یا به تریاکی، چیزی اعتیاد پیدا کرده اید، نکند این تراوش های فکری دو مغز تب دار است؟ من همان قدر برای اداره کردن صد کودک مناسبم که بگویید بیا مدیر یک باغ وحش شو!