خانه در آن غروب که خورشید گردی طلایی بر همه چیز پراکنده بود بیش از همیشه به صدف شکننده ای می مانست که گذشت فصل های بی شمار باران و آفتاب بر آن فرو آورده است، اما در پشت خانه که چریتی دوچرخه اش را دنبال خود می کشید و به آن سو می رفت، نشانه هایی از سکونت تازه به چشم می آمد. در زمختی که از تخته درست شده بود از ورودی آشپزخانه آویخته بود و چریتی در را هل داد و باز کرد و وارد اتاقی شد که به شیوه ی ابتدایی کمپ ها در آن وسیله چیده شده بود.
کنار پنجره میزی بود که آن هم از تخته درست شده بود، با کوزه ی سفالینی که دسته گل بزرگی از مینای وحشی در خود داشت و دو صندلی برزنتی که نزدیک آن بود و در گوشه ای تشکی با پتویی مکزیکی بر رویش دیده می شد. اتاق خالی بود و چریتی دوچرخه اش را به خانه تکیه داد و با زحمت خود را از دامنه بالا کشید و روی صخره ای در زیر درخت سیب کهنسالی نشست. هوا کاملا ساکن بود و از جایی که نشسته بود می توانست صدای دلنگ دلنگ زنگ دوچرخه ای را در دوردست های پایین جاده بشنود...
به قدرت معجزه آسای موقعیت های ناشناخته و چهره های جدید، باوری کودکانه داشت و فکر می کرد آن ها می توانند زندگی اش را دگرگون کنند و خاطرات تلخش را محو سازند.