بسیاری از مردم، نویسندگی را کاری نیازمند به تنهایی و انزوا در نظر می گیرند. شاید تصور بر این باشد که اغلب نویسندگان بعد از ظهرها برای نوشیدن قهوه از خواب بیدار می شوند، ساعت ها در مقابل یک ماشین تحریر قدیمی می نشینند، و بعد از آن دوباره به تخت خواب بازمی گردند! با این حال، در حقیقت تعداد زیادی از نویسندگان در طول تاریخ بوده اند که روابط دوستانه ی عمیق و بلندمدتی با هم داشته اند.
البته دوست شدن نویسندگان با همکاران خود، کاملا قابل درک به نظر می رسد. وقتی که نویسنده هستید، باید کسی را داشته باشید که بتوانید با او در هر ساعتی از روز درباره ی اثرتان صحبت کنید. به دوست نویسنده نیاز دارید تا ایده هایتان را با او در میان بگذارید. به کسی نیاز دارید که مفهوم «سد ذهنی نویسنده» را درک کند. و همه ی علاقه مندان به ادبیات می دانند که لذت کتاب ها زمانی دو چندان می شود که مفاهیم و موضوعات آن ها را با دیگران در میان بگذاریم.
در این مطلب، به دوستی های میان نویسندگان بزرگ و شناخته شده با یکدیگر می پردازیم. برخی از این نویسندگان به واسطه ی موضوعات و دغدغه های مشترک با هم دوست شدند و برخی دیگر نیز به خاطر رقابت در حرفه ی نویسندگی. اما همه ی آن ها ثابت می کنند که دوستی های ادبی، روابطی جالب توجه و تأثیرگذار هستند.
«جی آر آر تالکین» و «سی. اس. لوییس»
این دو چهره ی برجسته که از «پدران بنیان گذار فانتزی» به حساب می آیند، یکی از معروف ترین دوستی های ادبی را در طول تاریخ داشتند. آن ها اولین بار در آکسفورد یکدیگر را ملاقات کردند و این برخورد، به هیچ وجه عشق در نگاه اول نبود! «لوییس» در مورد اولین برداشت خود از «تالکین» در دفترچه ی خاطراتش نوشت: «بی آزار است: فقط به یکی دو تا ضربه نیاز دارد!» اما این دو نفر خیلی زود به واسطه ی صحبت درباره ی اسطوره شناسی، زبان و داستان سرایی با یکدیگر دوست شدند. آن ها آثار یکدیگر را نیز نقد می کردند: «تالکین» فکر می کرد «لوییس» تمثیل های مذهبیِ بیش از اندازه ثقیلی را به کار می برد و «لوییس» نیز عقیده داشت «تالکین» زمانِ بیش از اندازه زیادی را صرف نوشتن داستان های خود می کند. آن ها اما علیرغم تفاوت های خود، رابطه ی دوستانه ی عمیق خود را حفظ کردند.
«ترومن کاپوتی» و «هارپر لی»
«ترومن کاپوتی» به عنوان نویسنده ای شناخته می شود که علاقه ی زیادی به شهرت و زندگی پرزرق و برق داشت، و «هارپر لی» نیز به عنوان فردی انزواطلب و نه چندان اجتماعی معروف است. دوستی میان این دو نفر نامحتمل به نظر می رسد، اما آن ها در دوران کودکی، همسایه هایی دیوار به دیوار در آلاباما بودند. این دو نویسنده در پنج سالگی با هم آشنا، و به دوست و رازدار همیشگی هم تبدیل شدند. آن ها در کودکی با هم داستان می نوشتند، از هم در مقابل قلدرها محافظت می کردند، و حتی در بزرگسالی نیز با یکدیگر به سفری دو نفره رفتند. به گفته ی خود «کاپوتی»، شخصیت «دیل» در کتاب «کشتن مرغ مینا» ظاهرا بر اساس دوران جوانی او خلق شده است.
شما از حقیقت خبر دارید و حقیقت این است: بعضی از سیاهان دروغ می گویند، بعضی از آن ها اخلاقی فاسد دارند و بعضی به زن ها چه سیاه و چه سفید چشم دارند. اما این حقیقت منحصر به نژاد خاصی نیست. این حقیقتی است که شامل نوع بشر می شود. در همین دادگاه هیچ کس نیست که هرگز دروغ نگفته باشد و هرگز کاری برخلاف اخلاق نکرده باشد. مردی هم یافت نمی شود که هرگز از روی هوس به زنی نگاه نکرده باشد. از کتاب «کشتن مرغ مینا»
«اف. اسکات فیتزجرالد» و «ارنست همینگوی»
رابطه ی میان این دو نفر، فراز و نشیب های زیادی داشت و «همینگوی» و «فیتزجرالد» برای سال ها دوست و دشمن یکدیگر بودند. آن ها در دهه ی 1920، به حلقه های اجتماعی یکسانی در پاریس پیوستند و در آنجا رابطه ای دوستانه میانشان شکل گرفت. «فیتزجرالد» از طریق ویراستاریِ بخش هایی از کتاب «خورشید همچنان می دمد» به دوستش کمک کرد، اما «همینگوی» در شرح حال خود او را فردی «بزدل و ضعیف» خواند. «همینگوی» همچنین از همسر «فیتزجرالد» یعنی «زلدا» نیز دل خوشی نداشت. شاید درس اخلاقی این داستان این باشد که نباید با «ارنست همینگوی» دوست شد!
«تری پرچت» و «نیل گیمن»
بسیاری از طرفداران کتاب و سریال «فال نیک» اعتقاد دارند «گیمن» و «پرچت»، شخصیت های «کرولی» و «آزیرافیل» را بر اساس خودشان خلق کرده اند. این دو نویسنده اولین بار یکدیگر را در رستورانی چینی ملاقات کردند: «نیل گیمن» که روزنامه نگاری جوان بود، مأموریت داشت تا مصاحبه ای با نویسنده ی داستان های فانتزی «تری پرچت» انجام دهد، و پس از آن، رابطه ای دوستانه میان آن ها شکل گرفت که تا زمان مرگ «پرچت» در سال 2015 برقرار ماند. «نیل گیمن» مقاله ای تأثیرگذار درباره ی ارتباط «داستان سرایی و خشم» نوشت و آن را به دوستش «تری پرچت» تقدیم کرد.
آزیرافیل که نومید به نظر می رسید، مختصر و مفید گفت: «خب اگه باید بدونی، دادمش به کسی.» کرولی به او خیره شد. فرشته با دستپاچگی دستانش را به هم مالید و گفت: «خب، مجبور بودم. اون بیچاره ها سردشون شده بود. اون خانومِ هم باردار بود. با وجود او حیوون های وحشی و توفان، به خودم گفتم ضرر نداره. پس بهشون گفتم اگه برگردین بدجوری دعوا می شه، اما شاید این شمشیر به دردتون بخوره. بفرمایید. لازم نیست ازم تشکر کنین. فقط هر چه زودتر از اینجا برید.» او با نگرانی به کرولی لبخندی زد و گفت: «بهترین کار همین بود، مگه نه؟» کرولی با کنایه گفت: «تو یه فرشته ای، فکر نکنم بتونی کار اشتباهی بکنی.» آزیرافیل متوجه لحن او نشد. او گفت: «اوه، امیدوارم. از صمیم قلب امیدوارم. کل بعد از ظهر نگران همین موضوع بودم.» آن ها برای مدتی بارش باران را تماشا کردند. از کتاب «فال نیک»
«سیلویا پلات» و «آن سکستون»
«پلات» و «سکستون» فقط دو شاعری نبودند که در مورد موضوعاتی یکسان می نوشتند، بلکه آن ها هنر شعر را در کنار یکدیگر و در کلاس هایی مشترک آموخته بودند. هر دوی آن ها در دانشگاه بوستون تحصیل کردند و در آنجا، پس از سمینارهای گوناگون، با دوستان دیگر جمع می شدند و درباره ی مسائل مختلف مربوط به نویسندگی صحبت می کردند. هر دو با بیماری های مربوط به اعصاب و روان دست و پنجه نرم می کردند و هر دو، در مقابل انتظارهای محدود کننده از زنان در آن دوره می ایستادند. آن ها اغلب شاعرانی رقیب در نظر گرفته می شوند، اما مشخص است که رابطه ی میان آن ها چیزی بیشتر از فقط یک رقابت ادبی بوده است.
«لرد بایرون» و «مری شلی»
«شلی» را «مادر داستان های علمی تخیلی» در نظر می گیرند و «بایرون» نیز یکی از چهره های برجسته در جنبش رمانتیک (و یکی از متفاوت ترین شاعران بریتانیا در تمام اعصار) به حساب می آید. «پرسی شلیِ» شاعر و همسرش، «مری شلی»، دوستی نزدیکی را با «لرد بایرون» شکل دادند، آن هم در تابستانی که هر سه در شهر «ژنو» سوییس در تعطیلات بودند. یک شب، در حالی که دور آتش نشسته بودند، «بایرون» پیشنهاد کرد که هر کدام از آن ها یک داستان ترسناک بنویسد. «مری» نمی توانست به موضوعی برای نوشتن فکر کند و چند روز را به فکر کردن درباره ی آن اختصاص داد. در نهایت، او داستانی را درباره ی جسدی از مرگ برگشته نوشت. خلق این داستان باعث شد «مری شلی» چندین و چند شب را با کابوس های تکرارشونده بگذراند اما داستان ترسناک او در نهایت به رمان «فرانکنشتاین» تبدیل شد.
به راهم ادامه دادم. کوه در مقابلم مثل یک قلعه ی عظیم سر برافراشته بود. می دانستم نمی توانم تمام آن راه را پیاده بروم. کشاورزی بارهایم را سوار یکی از قاطرهایش کرد. قاطر بارهایم را حمل می کرد. وقتی به کوه رسیدم، جاده تغییر کرد. دیگر خبری از راه رفتن روی خاک نرم نبود. زمین سخت و سنگلاخ بود. ما کنار سنگ های دندانه دار و شاخه های خاردار ایستادیم. چند بار به بالا نگاه کردم. دیگر قادر نبودم قله ی کوه را ببینم؛ اما این موضوع باعث توقفم نشد. می دانستم سفری طولانی پیش رو دارم. کنار جویبارهای کوهستان برای آب خوردن توقف می کردم و سپس کمی استراحت نمودم. قاطر تنها همراه من بود. پس از چند روز، جاده باریک شد. جاده تند و تیزتر و ناهموار شد. صخره ها خطرناک شده بودند. می دانستم قاطر از پس آن برنخواهد آمد. افسارش را باز کردم تا بتواند به سلامت آن راه را برگردد. بالا رفتن از کوه برایم مهم نبود. کاری بود که ناچار باید انجام می دادم. مادامی که برای رسیدن به قله تقلا می کردم، ذهنم آزاد بود. فقط به پیش رفتن فکر می کردم. از کتاب «فرانکنشتاین»
«جیمز بالدوین» و «تونی موریسون»
این دو نویسنده زمانی یکدیگر را ملاقات کردند که «موریسون» به عنوان ویراستار در صنعت نشر فعالیت می کرد. او تلاش کرد قرارداد یکی از آثار «جیمز بالدوین» منعقد شود، که البته این اتفاق رقم نخورد اما در عوض، یک رابطه ی دوستانه ی بلندمدت میان آن ها شکل گرفت. آن ها ارزش زیادی برای آثار یکدیگر قائل بودند و از معاشرت با هم بسیار لذت می بردند. «بالدوین» روزی به زندگی نامه نویس خود گفت: «عاشق تونی هستم، به او اعتماد دارم.» «موریسون» نیز در طرف مقابل، نکوداشتی به یاد ماندنی و تأثیرگذار را درباره ی دوست صمیمی خود در روزنامه ی «نیویورک تایمز» نوشت.
«دی. اچ. لارنس» و «کاترین منسفیلد»
این دو نویسنده که به شکلی زودهنگام از دنیا رفتند، رابطه ی دوستانه ی عمیقی را در سال های پایانی زندگی «منسفیلد» با یکدیگر شکل دادند. آن ها به شکلی بی وقفه از آثار هم حمایت می کردند و «لارنس» حتی «منسفیلد» را وارد رمان هایش نیز کرد: بخش بزرگی از شخصیت «گودرون» در کتاب «زن های عاشق» مستقیما از شخصیت «منسفیلد» گرفته شده است. «لارنس» که در فقر به دنیا آمده بود، و «منسفیلد» که اصالتی نیوزلندی داشت، احساسی مشترک از جدا افتادگی از پول و شهرت دنیای ادبیات داشتند. آن ها علیرغم وجود فراز و نشیب های فراوان و جدایی های بلندمدت که بر رابطهشان تأثیراتی داشت، تا زمان مرگ «منسفیلد» در سال 1923 دوستی خود را حفظ کردند.
هر روز صبح، پیش از رفتن سر کار، می آمد اتاق بچه ها و سرسری دختر را می بوسید و دختر هم می گفت: «خداحافظ. پدر!» وای که چه احساس آرامشی می کرد وقتی صدای درشکه در آن جاده ی دراز دور و دورتر می شد! شب به نرده تکیه می داد و منتظر بازگشتش می شد. بعد صدای بلندش را توی راهرو می شنید. «چایم را بیاورید به اتاق سیگار... روزنامه نیامده؟ دوباره برده اند به آشپزخانه؟ ماد برو ببین روزنامه ی من آنجاست؟ دمپایی ها را هم بیاور.» مادر صدا می زد: «کزیا، اگر دختر خوبی باشی، می توانی بیایی پایین و پوتین های پدر را از پایش دربیاوری.» دختر نرده را با یک دستش محکم می گرفت و آرام از پله ها سر می خورد پایین. از راهرو هم آرام می گذشت. بعد در اتاق سیگار را هل می داد و باز می کرد. توی اتاق که می رفت، او عینکش را زده بود و جوری از بالای عینک نگاه می کرد که دختر کوچولو به وحشت می افتاد. از کتاب «گاردن پارتی» اثر «کاترین منسفیلد»
«شارلوت برونته» و «الیزابت گاسکل»
«خواهران برونته» به شکل معمول در رویدادهای اجتماعی حضور نمی یافتند، اما «شارلوت» پس از موفقیت رمان هایش هم در میان منتقدین و هم مخاطبین، به حلقه های ادبی و فکری مختلف پا گذاشت. او در این رویدادها با چندین اندیشمند برجسته ی وقت دوست شد. اما مهم ترین آن ها، ارتباطی بود که میان او و رمان نویسی شناخته شده به نام «الیزابت گاسکل» شکل گرفت و بعدها به رابطه ی دوستانه ی عمیقی تبدیل شد. پس از مرگ نابهنگام «شارلوت برونته»، «گاسکل» دست به کار شد و زندگی نامه ای جنجال برانگیز را درباره ی دوستش نوشت که همچنان به عنوان منبعی مهم—هرچند دارای نقص—برای مخاطبین به شمار می آید.
«چارلز دیکنز» و «ویلکی کالینز»
«کالینز» نویسنده ی داستان های تریلر روانشناسانه، و «دیکنز» نویسنده ی واقع گرای ویکتوریایی شناخته شده، هر دو در دهه ی 1860 فوق العاده محبوب بودند، اما این تنها پیوند میان آن ها نبود. این دو نویسنده در سال 1851 با هم دوست شدند، زمانی که «دیکنز» به شهرت و موفقیت ادبی دست یافته بود. در واقع مسیر حرفه ای «کالینز» با کمک ها و حمایت های «دیکنز» شکل گرفت، و آن ها به شکلی پیوسته در خلق نمایشنامه و سایر پروژه های نویسندگی با یکدیگر همکاری می کردند. اما با بالا گرفتن رقابت حرفه ای میان آن ها، دوستی میانشان نیز شور و حرارت سابق را از دست داد. با این حال مکاتبات میان این دو همچنان برقرار بود و مرگ «چارلز دیکنز» در سال 1870، ضربه ی روحی بزرگی را به «کالینز» وارد کرد. «کالینز» در سال 1888 خاطراتی از اولین روزهای دوستی اش با «دیکنز» را این گونه به خاطر می آورد: «ما هر روز یکدیگر را می دیدیم، و از وقت گذراندن با هم بسیار لذت می بردیم. هیچکس (البته به جز مادر عزیزم) به اندازه ی دیکنز، به آینده ی من در ادبیات مطمئن نبود.»
دری که به سوی زندگی باز می شود، به طرف انسان نمی آید، بلکه انسان باید به سوی آن برود. از کتاب «آرزوهای بزرگ» اثر «چارلز دیکنز»
«هنری جیمز» و «ادیت وارتون»
نسل های مختلف دانشجویان ادبیات، «وارتون» و «جیمز» را در یک دسته قرار می دهند: نویسندگانی با رمان های پرجزئیات و ادبی که قواعد مرسوم اجتماعی در اجتماع نخبگان را تحلیل و کالبدشکافی می کردند. در واقعیت، این دو اغلب انتخاب های هنری یکدیگر را زیر سوال می بردند، اما این موضوع باعث نشد این دو چهره ی برجسته رابطه ی دوستانه ی بلندمدتی نداشته باشند. آن ها در نشست های یکسان حضور می یافتند و در ابتدا درباره ی موضوعات ادبی و پس از مدتی در مورد مسائل شخصی تر با هم گفت و گو می کردند. «جیمز» از افسردگی های گاه و بیگاه رنج می برد و «وارتون» نیز زندگی عاطفی بی ثباتی داشت، اما حمایت دوطرفه ی آن ها از یکدیگر همیشه برایشان التیام بخش بود. «وارتون» که خانواده ای ثروتمند داشت، حتی بدون این که «جیمز» چیزی بداند، از نظر مالی به او کمک می کرد. این دو چهره که برای اغلب مخاطبین مدرن، نویسندگانی ثقیل و کاملا ادبی جلوه می کنند، رابطه ی دوستانه ی جذاب و پراحساسی را با هم داشتند.