لئو تولستوی، پیام آور مهربانی و انسانیت



تولستوی به عنوان نویسنده ای فوق العاده زبردست و تأثیرگذار، می دانست که رمان ها باید سرگرم کننده باشند، در غیر این صورت هیچکس زحمت خواندنشان را به خود نخواهد داد.

لئو تولستوی به کارایی و تأثیر رمان باور داشت اما نه فقط به عنوان منبعی برای سرگرمی، بلکه به عنوان ابزاری برای آموزش و بهسازی مسائل روانشناسانه. رمان در نظر این نویسنده ی بزرگ روس، برترین رسانه ای بود که انسان ها را قادر می ساخت سایر افراد را بشناسند، مخصوصاً آن افرادی که ظاهر چندان دوستانه ای ندارند و صمیمی به نظر نمی رسند. او از همین رو معتقد بود که داستان و داستان پردازی می تواند درک ما از انسانیت و پذیرش دیگران را گسترش دهد. 

تولستوی در سال 1828 در «یاسنایا پالیانا» به دنیا آمد؛ مِلکی خانوادگی و بسیار بزرگ در 160 کیلومتری جنوب مسکو. این نویسنده ی برجسته در طول عمر خود، بارها در این خانه سکنی گزید و از آن نقل مکان کرد. لئو، پدر و مادرش را در همان دوران کودکی از دست داد و عمه اش، سرپرستی او را بر عهده گرفت. تولستوی اصلاً در دانشگاه موفق نبود و یکی از استادانش او را «ناتوان و بی تمایل نسبت به یادگیری» توصیف کرد. 

او قبل از نام نویسی به عنوان افسر توپخانه برای پیوستن به جنگ کِریمه، چندین سال را صرف قمار و خوشگذرانی های مختلف دیگر کرد. تولستوی در اوایل دهه ی سوم زندگی اش ازدواج کرد. همسرش، سوفیا، که از خانواده ای اشرافی و سطح بالا می آمد، در زمان ازدواج تنها هجده سال داشت. لئو و سوفیا صاحب سیزده بچه شدند که چهار تای آن ها در همان دوران نوزادی از بین رفتند. 

زندگی مشترک تولستوی و همسرش، چندان بی مشکل هم نبود و آن ها جر و بحث های فراوانی بر سر مسائل مختلف داشتند. لئو در همین دوره، ریش بسیار بلندی گذاشت و تصمیم گرفت که بیشتر وقت خود را در اتاق مطالعه اش بگذراند. او در آن جا، چندین و چند کتاب فوق العاده موفق و ماندگار نوشت که در میان آن ها، می توان از رمان های «جنگ و صلح»، «آناکارنینا» و «مرگ ایوان ایلیچ» نام برد.

یک گلوله ی برف را نمی توان در یک لحظه آب کرد. حدّ زمانیِ معینی هست که هر قدر هم که بر مقدار حرارت بیفزاییم، برف تندتر از آن آب نمی شود. به عکس، هر قدر بر مقدار حرارت افزوده شود، برفِ باقی مانده سخت تر می شود.از کتاب جنگ و صلح

تولستوی به تفکرِ «هنر برای هنر» اعتقادی نداشت. او عمیقاً معتقد بود که هنر خوب و ارزشمند باید از شرطی شدگی ها و قضاوت های مخاطبین بکاهد و به عنوان مکملی در کنار دین، مهربانی و اخلاق مداری را در انسان ها افزایش دهد. این وجه چالش برانگیز از شخصیت و تفکرات تولستوی معمولاً توسط منتقدین مدرن—که دوست ندارند هنر را آلوده به هدفی خاص کنند—نادیده گرفته می شود اما در حقیقت، آن را می توان مهمترین وجه تولستوی دانست و بدون در نظر گرفتن چنین تفکری، قادر نخواهیم بود که به شکلی مناسب، قدر و ارزش تلاش های او را درک کنیم. اولین رمان برجسته ی تولستوی، «جنگ و صلح» بود که  در چهل و یک سالگی او به انتشار رسید. در داستان این رمان با زنی جوان، رها و دوست داشتنی به نام ناتاشا روستوف آشنا می شویم.

ناتاشا در ابتدای داستان، نامزد مردی مهربان و بی ریا به نام آندری است که عمیقاً ناتاشا را دوست دارد اما نمی تواند به درستی عشق خود را ابراز کند و کمی سرد به نظر می رسد. زمانی که آندری مشغول سفر در ایتالیا است، ناتاشا مردی خوشتیپ و بدبین به نام آناتول را ملاقات می کند و شیفته ی او می شود. آناتول تقریباً موفق می شود ناتاشا را اغوا و متقاعد کند که همراه او بگریزد اما خانواده ی ناتاشا در لحظه ی آخر، او را از انجام این کار باز می دارند. پس از این اتفاق، همه از دست ناتاشا بسیار عصبانی هستند. چنین رویداد دیوانه واری، امید ناتاشا به رقم خوردن اتفاقات خوب در آینده را ناامید می کند و سرافکندگی عمیقی را برای خانواده اش به بار می آورد. 
ناتاشا طبق معیارهای جهان پیرامونش، افتضاح بزرگی به بار آورده است. اگر همین حالا هم با خبری در یک روزنامه درباره ی چنین شخصی مواجه شویم، ممکن است بی درنگ این فکر به ذهنمان متبادر شود که ناتاشا، ارزش همدردی را ندارد و احتمالاً خواهیم گفت که او همه چیز داشته، فقط به خودش فکر می کرده و هر اتفاقی هم که برایش افتاده و بیفتد، حقش بوده است. 


 

با این وجود، نظر تولستوی این است که اگر می توانستیم مسائل را از دریچه ی ذهن ناتاشا درک کنیم، احساس همدردی مان را از او دریغ نمی کردیم. ناتاشا در حقیقت، خودشیفته، سبُکسر یا فردی بی وفا و عیاش نیست. او تنها زنی جوان و بی تجربه در روابط عاشقانه است که احساس می کند نامزدش توجهی به او ندارد. ناتاشا، ذات بسیار مهربانی دارد، معمولاً در لحظه و بدون فکر قبلی، تصمیماتش را عملی می کند و شادی و خوشگذرانی، خیلی راحت او را از خود بیخود می کنند. او همچنین به شکلی عمیق، از ناامید و ناراحت کردن دیگران در هراس است و همین مسئله، این شخصیت را به دردسر می اندازد.

تولستوی می خواهد که ما، در مقابل ناتاشا قرار نگیریم و با انجام این کار، ما را وادار می کند حرکتی را تمرین کنیم که به عقیده اش برای داشتن یک زندگی اخلاق مدار، ضروری است: اگر زندگی درونی سایر افراد را به شکلی دقیق تر و بی پرده تر می دیدیم، آن ها در نظرمان، افرادی تک بُعدی به نظر نمی رسیدند و می توانستیم با شفقتی با آن ها رو به رو شویم که واقعاً لایق و نیازمندش هستند. تولستوی قصد دارد به ما یادآوری کند که هیچکس نباید خارج از حلقه ی همدردی و بخشش قرار بگیرد.

به عقیده ی تولستوی، یکی از کاربردهای مشخص رمان ها، کمک به مخاطب در درک شخصیت هایی به اصطلاح نچسب و منفور است. یکی از پس زننده ترین شخصیت ها در داستان های تولستوی، شوهرِ آناکارنینا (قهرمان زن رمان برجسته ی او با همین عنوان) است. این رمان که یک تراژدی است، داستان زنی زیبا، باهوش، سرزنده و بسیار خوش قلب به نام آنا را روایت می کند که زندگی اش، پس از اسیر شدن در دام عشق کُنت ورانسکی از هم می پاشد. شوهر آنا، کُنت الکسی الکساندروویچ کارنین، مردی ایرادگیر و مقامی بلندپایه در دولت است که بیشتر اوقات، نسبت به آنا بی عاطفه است و نمی تواند به هیچ یک از خواسته های عاطفی همسرش، پاسخی مناسب دهد. در حالی که رابطه ی آنا با ورانسکی بال و پر می گیرد، نگرانی اصلی الکسی این است که این موضوع ممکن است آن ها را بر سر زبان ها بیندازد و در نتیجه، جایگاه و شأن اجتماعی اش را خدشه دار کند. به نظر می رسد که او هیچ احساس و عاطفه ای نسبت به ازدواجش ندارد. 

اما در زمانی که آنا، فرزند معشوقش را به دنیا می آورد و بیمار است، کارنین، در صحنه ای فوق العاده تأثیرگذار و احساسی، برای نوزاد و مادر گریه می کند و آنا را می بخشد:

آنا می گوید: «نه، تو نمی توانی من را ببخشی!» با این حال او ناگهان وضعِ روحیِ مسرت بخشی را احساس کرد که یک مرتبه، شادی جدیدی را به او بخشید که قبلاً هرگز آن را نمی شناخت: احساسی شادمانه از عشق و بخشش نسبت به دشمنانش، قلبش را لبریز کرد. او زانو زد و سرش را بر روی شانه ی آنا گذاشت؛ مثل بچه ای کوچک، هق هق کنان شروع به گریه کرد.

کارنین که تا این نقطه از داستان، شخصیتی بسیار سرد بود، عاشق بچه ی آنا می شود:

او نسبت به بچه ی کوچکِ تازه به دنیا آمده، مهر بسیار عجیبی را احساس کرد، نه فقط از روی دلسوزی، از مهربانی هم بود. در ابتدا، به خاطر احساسی فقط و فقط برآمده از مهربانی، به آن موجود کوچک و ظریف علاقه مند شده بود... حالا او روزی چندبار به زایشگاه می رفت... گاهی اوقات برای نیم ساعت تمام، ساکت می نشست و به صورت پرزدار و چین خورده ی نوزاد خوابیده نگاه می کرد، حرکات ابروهای در حال اخم، و دستان کوچک و فربه ای را به نظاره می نشست که با انگشتانی گره کرده بر روی چشمان و دماغی کوچک کشیده می شدند.

بینش منحصر به فرد تولستوی به مخاطب اجازه می دهد که جنبه هایی غیرمنتظره از شخصیت این مرد را ببیند. زندگی درونی این کاراکتر، اصلا شبیه چیزی نیست که انتظارش را می کشیدیم و از روی ظاهر درباره اش قضاوت می کردیم. اما نکته ی مورد نظر تولستوی این است که کارنین، به دلیل بروز چنین رفتاری، شخصیتی استثنایی نیست. او فقط ترکیبی عادی است از خصوصیات بد و خوب. در حقیقت، این موضوع خیلی هم عادی است که افراد به نسبت پس زننده، ذخایر بزرگی از مهربانی های مدفون شده را در اعماق روح خود جای داده اند و شخصیت شان، دارای ابعاد بسیار متفاوتی نسبت به ظاهر نه چندان دوستانه شان است.

چنین بینشی را می توان در یکی دیگر از شخصیت های درخشان در آثار تولستوی نیز مشاهده کرد و آن شخصیت، کسی نیست جز قهرمان کتاب «مرگ ایوان ایلیچ». در ابتدای داستان این رمان، ایوان را ملاقات می کنیم؛ قاضی‌ای در نوک هرم جامعه که فردی متکبر، خودشیفته و بدبین به نظر می رسد. اما یک روز، ایوان حین کمک برای آویزان کردن چند پرده، از نردبانی سقوط می کند و از دردی درونی آگاه می گردد که اولین نشانه ی بیماری‌ای است که خیلی زود، کُشنده تشخیص داده می شود. او اکنون تنها چند ماه با مرگ فاصله دارد. این شخصیت همزمان با بدتر شدن وضع سلامتی اش، وقت بیشتر و بیشتری را بر روی کاناپه ی خانه اش می گذراند.

تمام آن چه برایش زندگی کرده ای و می کنی، دروغ است و فریبی که زندگی و مرگ را از تو پنهان می دارد. همین که این فکر از سرش گذشت، بیزاری در دلش جوشید و با بیزاری، رنج عذاب آور جسمانی اش افزایش یافت و با این افزایش، آگاهی اش به تباهی و نزدیکی مرگِ ناگزیر، ذهنش را فرا گرفت. حال تازه ای در او پیدا شد. مثل این بود که پیچی در اندرونش می چرخید و تیری از تنش می گذشت. نفسش تنگی گرفت.از کتاب مرگ ایوان ایلیچ

خانواده ی ایوان که می دانند مرگ او چقدر می تواند از نظر اجتماعی و مالی به آن ها صدمه بزند، شروع به جبهه گیری نسبت به او و بیماری اش می کنند. این در ظاهر مشخص نیست اما در درون ایوان، ادراک های مختلفی در حال وقوع است. او دوباره زندگی اش را از نظر می گذراند و تلاش می کند بیهودگی و پوچی آن را به گونه ای جبران کند. ایوان، حساسیت و عاطفه ی جدیدی را نسبت به طبیعت و خدمتکار ساده و بیسوادش در خود احساس می کند. او از کوره در می رود وقتی می بیند دیگران، چقدر احمقانه نسبت به تنها حقیقت بنیادین در مورد زندگی بی توجه هستند: این که همه ی ما خواهیم مرد. ایوان درمی یابد که میرایی ما باید همیشه ملکه ی ذهنمان باشد و الهام بخش همدردی و شفقتی دائمی در ما گردد. ایوان ایلیچ با حضور مرگ، درنهایت می تواند احساس شفقت و بخشش را نسبت به اطرافیانش تجربه کند.

تولستوی با جزئیاتی دقیق و تیزبینانه به توصیف فراز و نشیب های فلسفی و روانشناسانه ی درون ذهن قهرمان داستان می پردازد. تمام چیزی که اطرافیان ایوان، دکترها و خانواده اش می توانند ببینند، مردی بداخلاق و عبوس است که زمان بسیاری را در انزوا می گذراند، همیشه می گوید «بروید، تنهایم بگذارید» و گاهی اوقات ناله ای از روی درد و درماندگی سر می دهد. با این حال، تولستوی کاری می کند که مخاطب در ایوان، مردی خیال پرداز، متفکر، بخشنده و اخلاق مدار را ببیند. تولستوی با نوشتن داستان ایوان، از ما می خواهد که زندگی او را نمونه ای برای زندگی همه ی انسان ها در نظر بگیریم و قبل از این که خیلی دیر شود، از خواب سنگین ناآگاهی هایمان بیدار شویم.

تولستوی به عنوان نویسنده ای فوق العاده زبردست و تأثیرگذار، می دانست که رمان ها باید سرگرم کننده باشند، در غیر این صورت هیچکس زحمت خواندنشان را به خود نخواهد داد. اما علاوه بر این، او باور داشت که آن ها باید ویژگی دیگری نیز داشته باشند: رمان ها باید به ما در طی کردن مسیر پر پیچ و خم به سوی تکامل شخصیت و مهربانی کمک برسانند.

داستان ها از عهده ی این کار برخواهند آمد چرا که قادرند به جایگاهی دسترسی داشته باشند که ما شدیداً به آن نیاز داریم اما به ندرت به آن می رسیم: زندگی های درونی سایر افراد.