«میشل دو مونتنی»، فیلسوفی قرن شانزدهمی بود که هیچ نظریه ای مطرح نکرد، اعتمادی به عقل و منطق نداشت، و هیچ علاقه ای را نسبت مجاب کردن مخاطبین نسبت به چیزی از خود نشان نداد. او در کتاب ماندگار خود، «تتبعات» (یا مقاله ها) بارها خود را نقض کرد، جزئیات را به کلیات ترجیح داد، عدم اطمینان را در آغوش کشید، و مسیر افکار خود را هر جا که رفتند، دنبال کرد. آیا اصلا چنین مردی را می توان یک فیلسوف نامید؟
در نظر خودش، او یک فیلسوف بود، اما فیلسوفی «ناخواسته و تصادفی»! سایرین، «مونتنی» را نه تنها یک فیلسوف بلکه یکی از اولین اندیشمندان واقعا مدرنِ جهان در نظر گرفته اند، چرا که او آگاه بود که شخصیتش، پیچیده و چندوجهی است و همیشه با دیده ی تردید به خویشتن درونی اش می نگریست. در واقع می توان او را «فیلسوف زندگی» نامید، کسی که شاید بیش از هر اندیشمند دیگر در این دوران عجیب می تواند به ما کمک کند.
ما در جست و جوی شکل دیگری از زندگی هستیم، چون از وضعیت کنونی خود نمی توانیم بهره بگیریم. ازآنجایی که استعداد درونی خویش را نمی شناسیم، به بالاتر چنگ می اندازیم، اما از این اصل غافلیم که اگر بر چوب های بلند هم بایستیم، باز هم باید با پاهای خود قدم برداریم و اگر بر بالاترین جایگاه ممکن بنشینیم، بازهم بر روی نشیمنگاه خویش قرار خواهیم گرفت. از کتاب «تتبعات»
انسان بودن چه معنایی دارد؟ این سوال ذهن «مونتنی» را به خود مشغول کرده بود. چرا آدم ها به شکلی مشخص رفتار می کنند؟ چرا من اینگونه رفتار می کنم؟ او همسایه ها، همکاران، و حتی سگ و گربه اش را به دقت مشاهده می کرد و عمیقا به درون خودش می نگریست. «مونتنی» تلاش کرد احساسات انسانی همچون عصبانیت، هیجان زدگی، غرور، کج خلقی، شرمندگی، آزمندی و غیره را در آثارش ثبت و تشریح کند. او در واقع هم یک روانشناس توانمند بود و هم یک «فیلسوف اخلاق» در کامل ترین معنای این اصطلاح. «مونتنی» به ما نمی گوید باید چه کاری انجام دهیم، بلکه کارهایی را که انجام می دهیم، کاوش و تحلیل می کند.
او مقاله های خود را اولین بار در سال 1580 به انتشار رساند و اثرش به سرعت به یکی از کتاب های پرفروش در دوران «رنسانس» تبدیل شد. نسخه های بعدی از کتاب «تتبعات» حتی بهتر نیز عمل کردند، و وسیع تر شدند، چرا که «مونتنی» علاوه بر نوشتن فصل های جدید، اطلاعاتی تازه را به فصل های قبلی نیز اضافه می کرد. این کتاب پس از گذشت چندین قرن همچنان محبوب و مهم باقی مانده چرا که اندیشه ها و کاوش های «مونتنی» همگی در مرکز خود به سوالی اساسی می پردازند که همه ی افراد را شامل می شود:
انسان چگونه زندگی می کند؟ یا به عبارت دیگر، یک شخص چگونه تصمیمات عاقلانه و شرافتمندانه می گیرد، خودش را درک می کند، مثل یک انسان کامل رفتار می کند، رفتاری خوب با دیگران دارد، و به آرامش ذهنی دست می یابد؟
به این ترتیب مشاهده می کنید که می توان گنجینه ای برگزید که هیچ کس نتواند بدان آسیبی برساند و می توان آن را در مکانی پنهان نمود که نه هیچ کس را بدان راه باشد، نه کسی بتواند آن را افشا نماید و تنها برای خودمان حفظش کنیم. اگر بتوانیم باید همسر، فرزند، اموال و از همه بالاتر سلامتی داشته باشیم، اما نباید چنان بدان ها وابسته شویم که شادیمان منوط به ایشان باشد. باید مکانی، در پشت محل کسب تنها برای خود داشته باشیم، آن جا را کاملا به خود اختصاص داده و در آن آزاد بوده و پناهگاهی برای خلوتمان باشد. در آن جا باید معمولا باب کلام درباره ی نفسمان باشد، با خودمان باشد و چنان باید صمیمی باشد که هیچ امر و ارتباط خارجی را در آن راهی نباشد؛ در این مکان باید چنان سخن گفته و بخندیم که گویا همسر، فرزند، اموال، دوست و پیشخدمتی نداریم، تا به هنگام از دست دادن ایشان، زندگی بدون آن ها برایمان تجربه ی جدیدی نباشد. ما روحی داریم که قادر است بر خویشتن بازگردد، می تواند با خود همراهی کند؛ علاوه بر این قادر به حمله، دفاع، دریافت و اعطا است. از کتاب «در باب خلوت گزینی»
رهایی از هراس مرگ
«مونتنی» در دوران جوانی، هراسی مفرط از مرگ داشت و این ترس باعث شده بود لذت بردن از زندگی برای او تقریبا غیرممکن شود. بخشی از دلیل وجود این هراس، راه و رسم رایج در زمانه بود که با دنباله روی از برخی از فیلسوفان باستان بیان می کرد بهترین راه برای کنار آمدن با فناپذیری خود، فکر کردن به آن به شکلی پیوسته است. طبق این نظریه، اگر شخص هر روز به مرگ خود فکر کند، این مفهوم آنقدر برایش عادی می شود که وقتی مرگ واقعا از راه می رسد، دیگر برای آن شخص ترسناک نخواهد بود.
اما جای تعجب نیست که چنین نظریه ای ممکن است به نتیجه ای کاملا برعکس بینجامد، و تعمق درباره ی مرگ ممکن است این هراس را بدتر کند. این همان چیزی بود که «مونتنی» پس از تلاش برای انجام این کار تجربه کرد. «مونتنی» با ورود به دهه ی چهارم زندگی، چندین فقدان را از سر گذراند که شرایط را پیچیده تر از قبل کرد: بهترین دوستش «اتین دو لا بوئسی» در سال 1563 بر اثر طاعون درگذشت. سپس پدرش به خاطر حمله ی ناشی از سنگ کلیه جان داد. بعد برادرش در یک سانحه دچار خونریزی مغزی شد و این اتفاق، هراسی عمیق را به ذهن «مونتنی» تزریق کرد. او در این باره نوشت:
با وجود چنین نمونه های عادی و پرتکراری که از جلوی چشمانمان می گذرد، چگونه می توانیم خودمان را از اندیشه ی مرگ خلاص کنیم، از این فکر که مرگ در هر لحظه گریبان ما را گرفته است؟
اما «مونتنی» در همین زمان، خودش یک تجربه ی نزدیک به مرگ را از سر گذراند، و این همان اتفاقی بود که او برای رهایی از این هراس به آن نیاز داشت. این اتفاق زمانی رقم خود که «مونتنی» در حال اسب سواری در جنگل های اطراف خانه اش بود. یک اسب سوار دیگر که سرعت بیشتری داشت، سعی کرد از کنار او بگذرد اما آن ها به هم برخورد کردند و «مونتنی» از روی اسب به هوا پرتاب شد. او چند متر دورتر به زمین افتاد و از هوش رفت. به گفته ی افرادی که او را به خانه اش برگرداندند، «مونتنی» در این حال خون بالا می آورد و با دستانش محکم به سینه اش می کوبید، انگار که می خواست خودش را از شر بدنش خلاص کند.
با این وجود، «مونتنی» در این وضعیت، در حال تجربه ی چیزی کاملا متفاوت در ذهن خودش بود. او انگار روی ابری از لذت و خوشی معلق بود، چیزی شبیه به خواب رفتن، اما شیرین تر و جذاب تر. این لذت تنها زمانی محو شد که «مونتنی» به شکل کامل هوشیاری خود را به دست آورد و درد ناشی از زخم هایش را احساس کرد.
تصور می کنم نتیجه همیشه یکسان است. این که چگونه باید به آسایش و فراغت خیال دست یافت. اما مردم همیشه در پی یافتن راه حلی مناسب نیستند. اغلب آن ها فکر می کنند که با تغییر اشتغالات فکری خود، از قید آن ها رها شده اند. اداره ی یک خانواده به اندازه ی اداره ی تمام جامعه عذاب آور است. هر کجا که نفسمان کاری برای انجام می یابد، تماما بدان مشغول می شود. شاید تکالیف خانوادگی [در مقایسه با وظایف دولتی] از اهمیت کمتری برخوردار باشند، اما کمتر از آن ها مزاحم نیستند. به هر حال، با رها کردن خویش از محکمه و بازار، نمی توانیم خود را از عذاب مسئولیت های زندگی خود رها نماییم: این خرد و حکمت است که اندوه را با خود می برد، نه مکانی که باعث می شود با وسعت نظر بیشتری به دریا بنگریم. از کتاب «در باب خلوت گزینی»
«مونتنی» پس از بهبودی، درباره ی این تجربه تأمل کرد و به این نتیجه رسید که چیزهای خیلی کمی در مورد مرگ، آنطور که قبلا تصور می کرد، ممکن است ترسناک باشد. این حرکت آرام و آسوده به سوی پذیرش، به ابزار مورد علاقه ی «مونتنی» برای مواجهه با سایر نگرانی ها و دغدغه هایش نیز تبدیل شد. در نظر او، این ترفند قدیمی (که آن را از «اپیکورین های باستان» قرض گرفته بود) چیزی بیش از یک ابزار درمانی به حساب می آمد و در واقع، پایه و اساس «خرد فلسفی» بود. «مونتنی» به این نتیجه رسید که ما به دلیل داشتن توقعات بیش از اندازه از خودمان و تلاش برای حفظ کنترل کامل در تمام تجربه ها، در واقع فقط در حال تضعیف آن کنترل هستیم. ما به این صورت، ارتباط با ماهیت و طبیعت خودمان را از دست می دهیم و به تبع آن، توانایی ما در فهم و درک درست خودمان از بین می رود؛ و وقتی نتوانیم خودمان را درک کنیم، قادر به درک هیچ چیز دیگری نیز نخواهیم بود.
زندگی از نقطه نظر یک گربه
یکی از سرگرمی های مورد علاقه ی «مونتنی»، تصور جهان از نقطه نظرهای مختلف بود. او به منظور یادآوری این نکته به خودش که رفتار انسان چقدر عجیب به نظر می رسد اگر با چشمی رها از عادت ها و آشنایی های روزمره به آن نگاه شود، داستان هایی را از مطالعاتش جمع آوری می کرد: داستان هایی درباره ی قبیله هایی که افراد در آن، دندان های خود را سیاه می کردند و با استفاده از گوشواره، طول گوش های خود را افزایش می دادند؛ درباره ی مردمانی که موی خود را از جلو بلند می کردند و از عقب کوتاه، یا جوامعی که در آن ها از پسرها انتظار می رفت پس از رسیدن به سنی مشخص، پدر خود را به قتل برسانند.
اما مسئله این نبود که این داستان ها صرفا عجیب و شگفت انگیز به حساب می آمدند. «مونتنی» این داستان ها را دوست داشت چون نقطه نظری جایگزین را به او می بخشیدند که از طریق آن می توانست نگاهی نو به فرهنگ و زندگی خودش داشته باشد. اغلب انسان ها، چیزی را که صرفا به آن عادت کرده بودند، «طبیعی» در نظر می گرفتند. «مونتنی» می خواست هر طور شده خود را از این خواب بیدار کند.
اجازه دهید آن مقایسه های طویل فی مابین زندگی و زندگی فعالانه را به کناری نهیم؛ و همین طور آن مثل معروف که برای توجیه حرص و جاه طلبی به کار می رود «ما تنها برای خویش پا به جهان نگذاشته ایم بلکه برای سعادت عموم مرد خلق شده ایم.» بیایید به کسانی اشاره نماییم که جرأت مشارکت در پایکوبی را داشته اند. بگذاریم ایشان ضمیر خود را آشکار کرده و به مرتبت خویش اقرار نمایند، زیرا تمام نظامات و کشمکش های سوداگرانه ی جهان در برابر کسب منفعت شخصی از سعادت عمومی، حقیر و بی ارزش است. طرق شریرانه ای که انسان ها برای ترقی در عصر و زمانه ی ما به کار می برند، آشکارا نشان از این دارد که اهدافشان چندان ارزشمند و والا نیست. بگذارید به جاه طلبی بازگردیم که خود ذوقی برای خلوت گزینی به ما می بخشد، به چه دلیل این جاه طلبی بیش از هر چیز دیگری، از معاشرت گریزان است؟ آیا در پی یافتن چیزی بیش از فضایی جهت گشودن دست هایش است؟ از کتاب «در باب خلوت گزینی»
او در خانه ی خودش، این تجربه ی جایگزین کردنِ نقطه نظرها را حتی فراتر نیز برد. «مونتنی» می نویسد:
وقتی با گربه ام بازی می کنم، چه کسی می داند که من بیشتر برای او یک تفریح هستم یا او برای من؟
علاوه بر این، وقتی «مونتنی» سگش را مشاهده می کرد که آرام به خواب می رفت، به این فکر می کرد که سگش در حال خلق یک خرگوش است تا در رویاهایش آن را دنبال کند. این خرگوش خیالی ممکن بود به اندازه ی تصاویر پاریس یا رُم که «مونتنی» در خواب هایش می دید، در ذهن سگ واقعی باشد. سگ، دنیای درونی خودش را داشت، درست مثل «مونتنی»، مملو از چیزهایی که برایش جالب بود.
این نمونه ها، اندیشه هایی خارق العاده در عصر «مونتنی» به حساب می آمدند، و هنوز هم همینگونه هستند. چنین افکاری، از پذیرش این مفهوم سخن می گویند که حیوانات دیگر نیز کاملا شبیه ما هستند و هر کدام، واقعیت بیرونی را بر اساس دنیای درونی خود مشاهده می کنند. به عنوان نمونه، برخی از حیوانات، رنگ ها را متفاوت از انسان ها می بینند، به همین خاطر چه کسی می تواند بگوید کدام یک، رنگِ «واقعیِ» اشیاء است؟ «مونتنی» درباره ی گونه ای از خرگوش دریایی سخن می گوید که برای انسان ها مرگبار است اما خودش نیز پس از تماس با پوست انسان ها می میرد. «مونتنی» در این باره می نویسد:
کدام یک واقعا سمی است؟ کدام یک را باید باور کنیم، ماهی برای انسان، یا انسان برای ماهی؟
بدون تردید یا باید هر دو را باور کنیم و یا هیچ کدام را.
چرا ما در پی یافتن سرزمین هایی که از خورشید بیگانه گرم شده اند، برمی آییم؟ کدامین فراری از سرزمین خویش، قادر به رهایی از خویشتن است؟ اگر [پیش از سفر] خود را سبکبال نکرده و روح خویش را از قید بارهای سنگین خود رها نکرده باشید، سفر تنها باعث تشدید فشار آن ها می شود، همان گونه که بار کشتی به هنگام توقف، کمتر باعث آزار می شود. شما با حرکت دادن بیمار بیش از آن که به او لطف کنید، به او صدمه می زنید. با این کار باعث عود کردن بیماری او می شوید، همان طور که کشیدن و جا به جا کردن ستون ها [باعث بروز سستی آن ها] می شود. این همان علتی است که نشان می دهد چرا صرف کناره گیری از عامه و یا تغییر مکان، کافی نیست. ما می بایست از صفات عامه که در درونمان ریشه دوانده اند، دور شویم. از کتاب «در باب خلوت گزینی»
«مونتنی» درباره ی واقعیت محدود انسان ها بیان می کند:
ما به واسطه ی کارایی و تأیید حواس پنج گانه ی خود، حقیقتی را شکل داده ایم؛ اما شاید به کارایی و تأیید هشت یا ده حس نیاز داشته باشیم تا ماهیت آن را به شکل قابل اطمینان درک کنیم.
تلاش برای درک تجربه ی دیگران همچنین چارچوبی اخلاقی را بر اساس ارتباط و همدلی به وجود می آورد، حتی میان موجوداتی کاملا متفاوت. اگر بتوانیم از دید دیگران به دنیا بنگریم و خود را جای آن ها بگذاریم، آسیب رساندن به سایرین برای ما به کاری سخت تبدیل خواهد شد.